Tuesday, November 28, 2006

شارلوت

اسمم شارلوته!..یه اسم تکراری که تقریبا همه اجدادم علاقه خاصی بهش داشتن. یادمه مادر مادرم هم اسمش شارلوت بود ..همینطور نوه خالم یا حتی خواهر زاده خودم.
یه اسم موروثی که انگار برای کسی مهم نیست ..متعلق به کجای دنیاست!.. پدر پدر بزرگم یه جائی توی ویتنام زندگی می کرد.حالا من اینجا چه می کنم!..تو
این سرزمین که انگار خورشید همه آدمهاش رو جادو میکنه.آره ..آدمهای اینجا عاشق آفتابن...مید ونی از کجا فهمیدم!...از اینکه دائما از هوای ابری و لذت
بارون حرف میزنن

اینجا تو خونه ای که من زندگی می کنم ..چهار نفر دیگه هم زندگی می کنن
این خونه باید ده - دوازده سالی عمر کرده باشه...یادمه یه روزی که داشتم تو جنگل ..." آه شما بهش میگید باغ! " قدم میزدم
چشمم به این خونه افتاد . ازآجرهای نارنجی و پنجره های نور گیرش خوشم اومد ..گفتم ... اینجا جائیه که می خوام زندگی کنم

حالا اینجام و همه این خونه مال منه. اینجا یه زن و شوهر با دو تا بچشون زندگی میکنن
خوب توصیفشون کار ساده ای نیست
مرد


چهل و پنج - شش ساله به نظر میاد ...بلند قد وجدی ...آروم وشمرده صحبت میکنه ...و نگاه تیز و عمیقی داره...انگار که
همه چیزی رو که باید ببینه در اولین نگاه ..درک میکنه ...میبینه ...و حس میکنه! همیشه رنگ جورابهاش با کراواتش هماهنگه
!..پزشکه و طبعا به قدر کفایت...مرتب و تمیز

زن

کوتاهتر از مرد اما بین زنها نسبتا بلند به نظر میاد ...اواخر سی و هشت ...چاق نیست ..لاغر هم نه!..حساس
و زود رنج به نظر میاد ...درست همون چیزی که هست! ..اما ساکت!..فریادش رو خیلی نمیشه حدس زد
زیباست ..یه زیباییه زمینی که بعضی روزها چنان درخشان به نظر میاد که میشه گفت..بسیار زیبا
همیشه وقت آشپزی ..پیشبند میبنده...عادت کرده ...دیر وقت شب..وقتی همه خوابن..حسابی از فنجون چای وفیلمها و کتابهاش
لذت ببره!..می گن صدای خوبی داره ..من عاشق صدای زمزمه موقع ظرف شستنشم!..چند تا نقاشی دیدم که اسمش زیر اونها
امضاء شده بود
..اما راستش هرگز نفهمیدم ...آیا واقعا یه نقاشه یا نوسنده. کمتر از خونه بیرون میره وبیشتر به یه خانه دار شبیه تا زنی که
دائما بین نمایشگاه ها و سالن های سینما در رفت و آمده - گاهی ساعتها تو جنگل ..." آخ ببخشید " باغ سرگرم ور رفتن
با گل و درختهاست و بوته گوجه فرنگی محبوب ترین دستپرورده باغشه!....و بچه ها!...انگار ..پسر و دختر رو از بهشت دزدیده باشه
...دیوانه وار و دائما نگران به بزرگ شدنشون نگاه می کنه.

پسر

اواخر نوزده - بلند قد ..اما موی سیاه وپوست سپیدش رو از مادر دزدیده...یه جور معصومیت زنانه که از فرسنگها فریاد میزنه که پسر
این زنه!..سال پیش وقتی آروم از در خونه آمد تو ..یکراست رفت سراغ آشپزخونه ..آروم تر مادرش رو صدا زد...و با لبخند موزیانه
گفت: امشب شام با من!...چشمهای زن برق زد...دانشگاه - ادبیات نمایشی - یا همچین چیزی قبول شده بود.آروم بود....عصر تر که
مرد از راه رسید فقط لبخند زد - و این جمله آرام و شمرده شنیده شد: " خوبه پسر جان..اما!..هیچ ..خوبه
طنین اون اما تا امروز توی این خونه باقی موند...هنوز نگاه تیزو سخت زن رو یک لحظه ..روی صورت همسرش به یاد دارم!..یه
ماده پلنگ ..که می خواد ناخنهاشو تا استخوان فرو کنه!..اما همش یه لحظه بود..من داشتم تار میتنید م...یه تار تازه با اضلاع بیشتر !
خلاصه که پسر مرموزو ساکت اینجاست

دختر

موجودی عجیب تر از همه ...شلوغ!...پر هیاهو - مو سیاه ..پوست تیره تر از برادر - قدی متوسط. و بازی گوش
با چشمهایی درست...درست شبیه مرد! بینی کوچک و خوش ترکیب ودندانهایی سالم ودوست داشتنی...- بلای جان برادر بزرگتر
دختر از همه بیشتر در این خونه میدرخشه ..شاید چون سرشار از شادی و بی خیالیست...چنان سر شار که جنون غم آلود بقیه
آدم های اطراف رو نارنجی می کنه! و طبعا ادبیات نمایشی و اساسا درس خواندن مثل ریگهای بیابان نا کجا آبادند ..برای او! ماما
" با غش غش خنده!" من می خوام شوهر کنم - بچه دار بشم ..درس خوندن بیخود ترین کاری که میشه انجام داد..- و زن با چشمهای گرد شده
و خندانش چنان نگاهش می کند انگار که تازه میبیند دخترک جذابش دیگر دخترک نیست!...یک دختر است!!همیشه بلند با خودش تکرار
میکنه که: " تو به کی رفتی نازنینم که اینطور بی خیال و دیوونه ای - ..دیووونه بمون !..خوب؟! اون مقنعه رو هم از رو کاناپه بردار !جاش
!هیچ وقت اونجا نبوده



راستش چیزهای زیادی از پسر و مرد و کمی بیشتر از دختر نمی دونم
شاید چون زن بیشتر روزش رواینجاست و لطف خاصی به من داره
بار ها شده ..که با تابیده شدنه یک دسته از شعاعهای نور به روی تار هام
ایستاده نگاه کرده و زمزمه کرده که " چقدر زیباست تار ها " و من دویدم به درز دیوار

من اینجام با این آدم ها - اونها اسمم رو نمی دونن اما همیشه مراقبن که پاشون رو روم نگذارن وقتی
گاهی برای پیاده روی میام پایین. اسمم رو گذاشتن ریزه ! حق دارن..آخه نمیدونن ..من با این جثه کوچیکم
یه عنکبوت میانسالم با کلی خواهر و خواهر زاده...- حتی به ذهنشونم نمی رسه که اسمم می تونه شارلوت باشه
اما من دوسشون دارم ..حتی اگه ریزه صدام کنن

خوب! اینجا به سختی با کمی ماده لزج اینها رو نوشتم ...خیلی چیز ها هست که میخواستم بگم
اما حالا فکر می کنم اصلا کسی دوس داره ..بشنوه؟!
اگر آره...که باز مینویسم از این خونه و آدم هاش - اگر هم نه! باشه خوب
!..چاره ای نیست ...میرم سراغ پشه جذابی که دیشب افتاده در تورم
:)

Ss

Monday, November 13, 2006

behind this hazel eyes

تهی
تهی از هیچ
.ولحظه ی.. دار من و تو..آخر کار
عمر کوتاه من وتو..تباه
.
.
.
در این شهر

Ss

Sunday, November 05, 2006

Wednesday, November 01, 2006

dogville*


full metal jacket*











lawrence fonterie*
stanely kubrick*