Tuesday, December 11, 2007

... loaded his gun ...

*...

ماجی : بیا لباست رو بپوش , چند کلمه هم روی یک کارت بنویس بگذار روی جعبه و ببر بده به پدرت

بریک : این چند کلمه رو خودت بنویس

ماجی : آه که تو خفه ام کردی , چی میشه اگر دو کلمه بنویسی : با تقدیم محبت , بریک ! این هم کاری داره ؟

! بریک : من نمی نویسم

!ماجی : باید بنویسی

بریک : گوش بده ماجی ... تو مثل اینکه یادت رفته من با چه شرایطی حاضر به ادامه زندگی با تو شدم , قرار ما این بود که من هر کاری دلم خواست بکنم و به هیچ وجه هم مجبور به کاری که دلم نخواست نباشم ... این رو همیشه یادت باشه

! ماجی : بله , خوب یادم هست , منتهی این که من و تو داریم میگذرونیم زندگی نیست . ما تو یه قفس , هم زندانیم
.بریک لبخند تلخی بر لب آورد : اما تو هر وقت دلت خواست می تونی من رو ترک کنی ,
:ماجی

آه نه بریک , نه .. تو نمی دونی که چقدر دوستت دارم , چقدر ... وقتی فکر می کنم تو دیگه هیچ وقت , هیچ وقت من رو دوست
نداشته باشی , دیوونه می شم , بریک ! آخه من به تو چه کردم ؟ فکر
نمی کنی تا به حال هر چه زجر کشیدم , کافیه ! نمی تونی خودت رو راضی کنی که من رو ببخشی , من رو باز دوست داشته باشی ؟



بریک بریده بریده با همان لحن بی تفاوت : همچی داد می زنی که آدم ... آدم خیال می کنه جایی آتیش گرفته , چه خبرته ؟

ماجی : خوب فهمیدی بریک , این منم که آتیش گرفتم , مثل گربه ای که روی شیروانی داغی گیر افتاده باشه همیشه ملتهبم ... می سوزم

بریک : آ ها ! پس چرا از شیروانی نمی پری پائین ؟ بپر دیگه , چرا معطلی ؟

چهره ماجی یکدفعه سپید شد و پنجه هایش دو با زوی بریک را در خود گرفت , ولی طولی نکشید که باز دستهایش به زیر افتاد : من خیلی محتاج محبت توام بریک , و تو
.این محبت رو از من مضایقه می کنی , اما مانعی نداره , آخرش من به آرزوی خودم می رسم , آخرش میبینی که فاتح می شم

بریک : فاتح میشی ؟ ... فاتح به چی ... فتح یه گربه روی شیروانی داغ , چطور چیزی می تونه باشه ؟

!!!ماجی که داشت از در اتاق بیرون می رفت , رو برگرداند : ... این که تا اونجا که طاقت داره روی این شیروانی داغ , بمونه


* cat on a hot tin roof
director : richard brooks



Ss