Wednesday, December 20, 2006

unchain my heart*

Unchain my heart, baby let me be
Unchain my heart 'cause you don't care about me
You've got me sewed up like a pillow case
But you let my love go to waste so
Unchain my heart, oh please, please set me free



Unchain my heart, baby let me go
Unchain my heart, 'cause you don't love me no more
Ev'ry time I call you on the phone
Some fella tells me that you're not at home so
Unchain my heart, oh please, please set me free
I'm under your spell like a man in a trance
But I know darn well, that I don't stand a chance so
Unchain my heart, let me go my way
Unchain my heart, you worry me night and day
Why lead me through a life of misery
When you don't care a bag of beans for me
So unchain my heart, oh please, please set me free



I'm under your spell like a man in a trance
But I know darn well, that I don't stand a chance so
Unchain my heart, let me go my way
Unchain my heart, you worry me night and day
Why lead me through a life of misery
When you don't care a bag of beans for me
So unchain my heart, please, please set me free
(please set me free)
Oh won't you set me free
(please set me free)
Woah, set me free
(please set me free)
Woowow, set me free little darlin
(please set me free)
Oh won't you set me free



خسته ام از تو..اونقدر که نمی تونم فرار کنم...خسته ام از این همه خستگی
درست! عاشقت نبودم اما همییشه مثل یه تب بلند پر از هزیون با منی
خسته ام بیش از تو...از خودم!
دیگه نمیگم .." صدا کن مرا صدای تو خوبست"
تنهام بذار ! تمامت رو جمع کن برو بیرون از من!..بذار نفس بکشم
بذار خالی بمونم..با خودم تنها باشم..کمی ..لحظه ای
...پرم از تو ...سرشار !..اونقدر که می خوام بالا بیارمت..
اونطور نگاه نکن...بذار با چشمهای بسته کمی نبینمت
بذار زیر پام خالی بشه...بذار ..تنهایی خدای خودمو داشته باشم...کی گفته خدای تو مال منم هست؟!..هاه
اون حجم نورانیت رو بر دار ..اون چشمای همیشه آرومت رو...من میخوام یاغی باشم
میخوام بدوم
میخوام همه چیز رو بدرم..میخوام باشم ...خود خودم! بی تو!...هلم بده
بگو که نیستی
بگو نمیمونی
بگو رفتی
.......هی رفتی ؟ ؟!

Ss

ray charles*

Tuesday, December 12, 2006

blazing saddles *

*no bravery

There are children standing here,
Arms outstretched into the sky,
Tears drying on their face.
He has been here.
Brothers lie in shallow graves.
Fathers lost without a trace.
A nation blind to their disgrace,
Since he's been here.

And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes anymore.
Only sadness.
And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes any more
Only sadness....only sadness

Houses burnt beyond repair.
The smell of death is in the air.
A woman weeping in despair says,
He has been here.
Tracer lighting up the sky.
It's another families turn, to die.
A child afraid to even cry out says,
He has been here


And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes anymore.


Only sadness
And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes any more
Only sadness.....only sadness

There are children standing here,
Arms outstretched into the sky,
But no one asks the question why,
He has been here.
Old men kneel to accept their fate.
Wives and daughters cut and raped.
A generation drenched in hate.
Says he has been here.


And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes anymore.
Only sadness.
And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes any more...
anymore
And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes any more,
only sadness...only sadness


*1974 by cleavon little
* by james blunt

Sunday, December 03, 2006

صاحبدلان ...خدارا

تو خود حجابی*
از میان برخیز




حافظ*

Saturday, December 02, 2006

how amayzing u r... چرت و پرت ...یا پاته جگر..یا یه هر چیز که دوست دارید صداش کنید

هوم...- یه چیز تازه - یه غذای متفاوت...لعنت به هر چی غذای تکراریه...
پاته جگر
-
بله؟!...سلام چطوری ؟
خوبم
فریبرز و مانی خوبن؟
من؟!
دارم غذا درست می کنم- هاه؟
یه چیز جدید !
تو کی آمدی؟..مانتو خریدی؟- هوم دیوونه ای تو! ...میشه بعد تر باهات حرف بزنم!می خوام متمرکز بشم رو آشپزی
باشه ..تا بعد ...مانی رو ببوس
.
.
.
باید کمی جگر مرغ داشته باشم. خوبه

-
بله ؟
god
سلام
خوبی
چه میکنی baby جان
هاه؟
دارم آشپزی میکنم
اوهوم
هی میشه یه ساعت دیگه بهت زنگ بزنم
می خوام متمرکز بشم
cia o
.
.
.
جگر رو باید بشورم و بعد ساتوری کنم..و...دیگه چی باید حاضر کنم؟...آها!... ژامبون گوشت رو هم باید رشته رشته خرد کنم

-
بله!
هاه سلام تویی
خوبم
تو چطوری
هاه دارم پاته جگر درست می کنم
جگر!..نه جیگر!!!
ساعت چند میری؟
خوبه باشه
...آروم حرف بزن !..مگه سگ دنبالت کرده؟ آها..
ok
..بگو فردا عصر بیاد ..آزادم..بیاد طرح ها رو ببینه
اما قول نمی دم زود تحویلش بدم..!
حا لا دیگه
تا فردا
ciao
.
.
.
حا لا یه دونه تخم مرغ باید بگذارم بپزه
O.K
تا تو بپزی باید یه حبه سیر رنده کنم با کمی پیازخرد شده تفت بدم...با کره...البته!!!و حالا جگر ها رو هم تفت میدم
کمی ادویه و نمک...م م م.می خوام فلفلش بیشتر باشه
-
بله؟!
سلام
بفرمائید
به خاطر نمیارم
آه ..شمائید! همسرتون خوبن
بله ممنون
اوهوم
نه..نه خواهش میکنم
الآن؟!...راستش
یه قراره مهم دارم
متاسفم..میشه بگذاریم فردا ...آاع ...نه فردا عصر گرفتارم! پس
دوشنبه!...بله ..بله..حاضرن
کمیش مونده
آهوم...باشه من آماده ام برای صحبتهای نهایی
ممنون
نه..لطف دارید
شب خوش

god
مردک وراج
معلومه که الان نمیتونم
آدم رو وادار می کنید دروغ بگه
.
.
.
حالا باید تخم مرغ رو رنده کنم و
ژامبون ها روبریزم با جگر کمی تفت داده بشن
خوبه...برای یه غذای گس ...چیز مطبوعی به نظر میاد..یه طعم تاره
حالا باید تخم مرغ رو با بقیه بریزم تو یه ظرف
و حالا ...کمی مایونزو کمی هم خامه
جعفری خرد شده و لیمو
عجب طعم گسی
خوب ...حاضره دختر! برو میزو بچین
اه باز تلفن. خدایا....انگار همه شهر امروز با من کار دارن
-
بله
چی شدی تو؟
چرا گریه می کنی؟!
god
روده هام اومد تو دهنم ...حرف بزن ببینم چی شده!...نه...ماشین ندارم
کجائی؟
کجاش خورده؟! خودت سالمی؟!باشه
آروم دخترجان...راس میگن زن راننده نمیشه
به غیر از من
جوش نزن بابا ...میرسونم خودمو
آروم!..آمدم...گفتی کجای شریعتی؟!...آها رو به روی طالقانی!..جا قحط بود
برای تصادف؟ ماشینو تکون ندادی که؟...بی خود میگن!...تکونش بدی بیمه بی بیمه
آمدم
............................................
.

بوی غذا تو گرمای خونه لمیده
کنار میز کسی نیست
تیک تیک ساعت
بیرون سوز گداکش
دیگه حسابی شب شده


Ss

Tuesday, November 28, 2006

شارلوت

اسمم شارلوته!..یه اسم تکراری که تقریبا همه اجدادم علاقه خاصی بهش داشتن. یادمه مادر مادرم هم اسمش شارلوت بود ..همینطور نوه خالم یا حتی خواهر زاده خودم.
یه اسم موروثی که انگار برای کسی مهم نیست ..متعلق به کجای دنیاست!.. پدر پدر بزرگم یه جائی توی ویتنام زندگی می کرد.حالا من اینجا چه می کنم!..تو
این سرزمین که انگار خورشید همه آدمهاش رو جادو میکنه.آره ..آدمهای اینجا عاشق آفتابن...مید ونی از کجا فهمیدم!...از اینکه دائما از هوای ابری و لذت
بارون حرف میزنن

اینجا تو خونه ای که من زندگی می کنم ..چهار نفر دیگه هم زندگی می کنن
این خونه باید ده - دوازده سالی عمر کرده باشه...یادمه یه روزی که داشتم تو جنگل ..." آه شما بهش میگید باغ! " قدم میزدم
چشمم به این خونه افتاد . ازآجرهای نارنجی و پنجره های نور گیرش خوشم اومد ..گفتم ... اینجا جائیه که می خوام زندگی کنم

حالا اینجام و همه این خونه مال منه. اینجا یه زن و شوهر با دو تا بچشون زندگی میکنن
خوب توصیفشون کار ساده ای نیست
مرد


چهل و پنج - شش ساله به نظر میاد ...بلند قد وجدی ...آروم وشمرده صحبت میکنه ...و نگاه تیز و عمیقی داره...انگار که
همه چیزی رو که باید ببینه در اولین نگاه ..درک میکنه ...میبینه ...و حس میکنه! همیشه رنگ جورابهاش با کراواتش هماهنگه
!..پزشکه و طبعا به قدر کفایت...مرتب و تمیز

زن

کوتاهتر از مرد اما بین زنها نسبتا بلند به نظر میاد ...اواخر سی و هشت ...چاق نیست ..لاغر هم نه!..حساس
و زود رنج به نظر میاد ...درست همون چیزی که هست! ..اما ساکت!..فریادش رو خیلی نمیشه حدس زد
زیباست ..یه زیباییه زمینی که بعضی روزها چنان درخشان به نظر میاد که میشه گفت..بسیار زیبا
همیشه وقت آشپزی ..پیشبند میبنده...عادت کرده ...دیر وقت شب..وقتی همه خوابن..حسابی از فنجون چای وفیلمها و کتابهاش
لذت ببره!..می گن صدای خوبی داره ..من عاشق صدای زمزمه موقع ظرف شستنشم!..چند تا نقاشی دیدم که اسمش زیر اونها
امضاء شده بود
..اما راستش هرگز نفهمیدم ...آیا واقعا یه نقاشه یا نوسنده. کمتر از خونه بیرون میره وبیشتر به یه خانه دار شبیه تا زنی که
دائما بین نمایشگاه ها و سالن های سینما در رفت و آمده - گاهی ساعتها تو جنگل ..." آخ ببخشید " باغ سرگرم ور رفتن
با گل و درختهاست و بوته گوجه فرنگی محبوب ترین دستپرورده باغشه!....و بچه ها!...انگار ..پسر و دختر رو از بهشت دزدیده باشه
...دیوانه وار و دائما نگران به بزرگ شدنشون نگاه می کنه.

پسر

اواخر نوزده - بلند قد ..اما موی سیاه وپوست سپیدش رو از مادر دزدیده...یه جور معصومیت زنانه که از فرسنگها فریاد میزنه که پسر
این زنه!..سال پیش وقتی آروم از در خونه آمد تو ..یکراست رفت سراغ آشپزخونه ..آروم تر مادرش رو صدا زد...و با لبخند موزیانه
گفت: امشب شام با من!...چشمهای زن برق زد...دانشگاه - ادبیات نمایشی - یا همچین چیزی قبول شده بود.آروم بود....عصر تر که
مرد از راه رسید فقط لبخند زد - و این جمله آرام و شمرده شنیده شد: " خوبه پسر جان..اما!..هیچ ..خوبه
طنین اون اما تا امروز توی این خونه باقی موند...هنوز نگاه تیزو سخت زن رو یک لحظه ..روی صورت همسرش به یاد دارم!..یه
ماده پلنگ ..که می خواد ناخنهاشو تا استخوان فرو کنه!..اما همش یه لحظه بود..من داشتم تار میتنید م...یه تار تازه با اضلاع بیشتر !
خلاصه که پسر مرموزو ساکت اینجاست

دختر

موجودی عجیب تر از همه ...شلوغ!...پر هیاهو - مو سیاه ..پوست تیره تر از برادر - قدی متوسط. و بازی گوش
با چشمهایی درست...درست شبیه مرد! بینی کوچک و خوش ترکیب ودندانهایی سالم ودوست داشتنی...- بلای جان برادر بزرگتر
دختر از همه بیشتر در این خونه میدرخشه ..شاید چون سرشار از شادی و بی خیالیست...چنان سر شار که جنون غم آلود بقیه
آدم های اطراف رو نارنجی می کنه! و طبعا ادبیات نمایشی و اساسا درس خواندن مثل ریگهای بیابان نا کجا آبادند ..برای او! ماما
" با غش غش خنده!" من می خوام شوهر کنم - بچه دار بشم ..درس خوندن بیخود ترین کاری که میشه انجام داد..- و زن با چشمهای گرد شده
و خندانش چنان نگاهش می کند انگار که تازه میبیند دخترک جذابش دیگر دخترک نیست!...یک دختر است!!همیشه بلند با خودش تکرار
میکنه که: " تو به کی رفتی نازنینم که اینطور بی خیال و دیوونه ای - ..دیووونه بمون !..خوب؟! اون مقنعه رو هم از رو کاناپه بردار !جاش
!هیچ وقت اونجا نبوده



راستش چیزهای زیادی از پسر و مرد و کمی بیشتر از دختر نمی دونم
شاید چون زن بیشتر روزش رواینجاست و لطف خاصی به من داره
بار ها شده ..که با تابیده شدنه یک دسته از شعاعهای نور به روی تار هام
ایستاده نگاه کرده و زمزمه کرده که " چقدر زیباست تار ها " و من دویدم به درز دیوار

من اینجام با این آدم ها - اونها اسمم رو نمی دونن اما همیشه مراقبن که پاشون رو روم نگذارن وقتی
گاهی برای پیاده روی میام پایین. اسمم رو گذاشتن ریزه ! حق دارن..آخه نمیدونن ..من با این جثه کوچیکم
یه عنکبوت میانسالم با کلی خواهر و خواهر زاده...- حتی به ذهنشونم نمی رسه که اسمم می تونه شارلوت باشه
اما من دوسشون دارم ..حتی اگه ریزه صدام کنن

خوب! اینجا به سختی با کمی ماده لزج اینها رو نوشتم ...خیلی چیز ها هست که میخواستم بگم
اما حالا فکر می کنم اصلا کسی دوس داره ..بشنوه؟!
اگر آره...که باز مینویسم از این خونه و آدم هاش - اگر هم نه! باشه خوب
!..چاره ای نیست ...میرم سراغ پشه جذابی که دیشب افتاده در تورم
:)

Ss

Monday, November 13, 2006

behind this hazel eyes

تهی
تهی از هیچ
.ولحظه ی.. دار من و تو..آخر کار
عمر کوتاه من وتو..تباه
.
.
.
در این شهر

Ss

Sunday, November 05, 2006

Wednesday, November 01, 2006

dogville*


full metal jacket*











lawrence fonterie*
stanely kubrick*

Sunday, October 22, 2006

The truth is..!

سعی نکن خیلی بالا بری تا به خدا نزدیک بشی

چون ممکنه یکهو درخت رو تکون بده...


Ss

Wednesday, October 18, 2006

پستچی دو بار زنگ میزند

بارون مستقیم . بی رحم میباره- آسمون کبود شده ..انگار کسی بهش تجاوز کرده - من خیسم - خیسی رو حس می کنم رو پوست تمام تنم - اما
عجله ای ندارم - نمی خوام برسم به جایی یا کسی یا چیزی - فقط مرطوب به جلو نگاه می کنم - گاهی دونه های بارون روی چشمام میافتن
- همه چیز تار می شه همه چیز - نور ماشینها ستاره ای شکل میشن - به خدای نا مردم می گم : دیگه گریه نمیکنم نه - دیگه نه ......



هی صبر کن - صبر کن - احتیاج نیست اینطور خشن باشی ...دگمه هام پاره میشن - خودم درشون میارم - بیا -حالا اینجام - برهنه -
هیچ چیزی نیست که باعث بشه نخوام این کارو باهام بکنی!- بیا - بدر ...- بچش...- تلخم ...اما لذیذ ...- بیا لعنتی - اما کارت که
تمام شد ...بذار ...تاریک بمونه...تاریک ! بذاز پنجره باز بمونه - وقتی داری کمر بند شلوارتو با عجله می بندی - ....نگاهت می کنم
تو ..تو ..کثافت بزدل حتی ...اوضاعت از من بهتره - حالا خیسم - موهام تابدار....
عوضی جای انگشتاش روی گلوم درد میکنه - احمق ..فکر می کرد خیلی زرنگه - من اما نگاهش کردم ...صاف تو چشمهاش
تمام مدتی که اون بیشعور تنم رو لگد مال می کرد ..نگاهش کردم - ترسید کسی سر برسه یا ازش پول بخوام- به طرز مضحکی عجله داشت
دهنم طعم خون میده - مجبور نبود بزنه ..مجبور بود؟..نبود! ...من ساکت تکیه دادم به دیوار - چرا عجله داشت
بوی تعفن می داد ...نه بیشتر از خودم!!! حالا ببین خدا - ببین نامرد عوضی ...گفته بودم ...نگفته بودم؟! گفته بودم
به رگ گردنم نزدیک نشو!..





دیگه بوی شبنم تازه نمیدم - دیگه موهام درخشان نیست - دیگه لباسهام بوی تمیزی نمیدن
-
مستقیم!

-
لعنتیا چرا وای نمی ایستید؟ هاه یکی ایستاد

-
دربست ..هروی!

سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی مرطوب تاکسی قدیمی..بوی گند موندگی می داد

رسیدم - ورودی - آسانسور - خونه - خونه عزیز معطر تمیز ساکت
تمامش رو از تنم در اوردم - برهنه - بدنم میلرزه - کجا برم؟ - چه کنم؟ - حمام ! - آخ خدایا کجایی تو ...زجه میزنم!.
کجایی پس ...جیغ میزنم
بازوهامو بغل کردم - آ ب - آب داغ - بخار - درد کشیده ام ..مجروح - حوله - سرما - تختم - قرص ها - خواب - خواب - خواب


رعد و برق - بارون - خیسم.............خیس.

Ss.

Tuesday, October 10, 2006

Lost highway*

پاییز بود
من مرگ رو دیدم!.......می خندی؟........جدی می گم دیدمش

کنار یک بزرگراه !...تاریک بود ساعت دقیق.....ده شب بود . و از اینور بزرگراه براش دست تکون دادم...او هم.
روی پل عابر رسیدم بهش ...در آغوش گرفتمش ..و او گفت: چای حاضره....به دفتر کارش رفتم.....هی! چرا چشمات اینهمه مسخره شدن؟...آره دفتر کارش....تازه بهم ریخته هم بود ..اما تمیز!....یک لیوان آب ...بعد چای بدون قند....تو که میدونی همیشه چای ..بدون قند می خورم
باور نمی کنی؟!...تازه قبل تر هم دیده بودمش ...کناره بزرگراه ...عصر یک روز.. وسط تابستون که هوا ابری بود...اون بار هم در آغوش گرفتمش
چرا سر تکون می دی؟!...دلم می خواد خفت کنم .......چای خوردم ...بدون قند!...من پر اشک و او ...لبخند می زد ....مرد بود ..باور کن..
چه کنم باور کنی؟!...یه مرد جوان ..با چند تار موی سپید ...تازه دستاشم قشنگ بود ..راست می گم...آخه بیشتر وقت ها با اونها آدم میکشه.. ....م م م ..راستش منم فکر نمی کردم مرگ اینطور جوان باشه....حدس میزدم...
که مرگ یک زن نیست اما..مطمئن هم نبودم که یه مرد جوان میتونه مرگ باشه...چی؟...مزخرف می گم؟...بهم دست نزن حالم خوبه..
چرا باور نمی کنی؟؟!!!..باشه صدام رو میارم پایین!....باز می خندی!...دیگه هیچی نمی گم...گم شو ..!!!!...برو بخند .....!!!
!فقط.......وقتی داشتم از پله های دفتر کارش پایین میامدم ........صدا زد........سونیا
....

Ss
*by david lynch-1997

Sunday, October 08, 2006

Homme like u ...

با دست راست تایپ می کنم ...دست چپم روی لبهامه..باید خطوط سر انگشتام رو حس کنم اما نمی کنم...حالا با موهام بازی میکنم...و حالا .... به کمک دست راست تایپ می کنه دست چپ
....زیر لب زمزمه می کنم
femme like u .....
میدونی دلم چی می خواد ...دلم می خواد صورتم رو بیارم کنار گوشت جوری که بوی عطر قدیمی شیرینم ...حواستو پرت کنه ... ....همونطور کنار گردنت بمونم
یه لحظه بشم خدایی که میگن از رگ گردن بهت نزدیکتره..! ..تو ساکتی شاید یک جریان هوس آلود تمامت رو جادو کرده و من دست چپم رو بالا میارم... و کمی دور تر از چشمهام میگیرم ...نگاهش میکنم ....حالا زمزمه میکنم ....با صدایی از ته گلوم یه ملودی آشنا رو
حالا دست چپم کنارمه ...یه چیزی تو دستم برق میزنه ..........حالا بیتاب شدی..صدای نفسهات رو میشنوم و گرمیش رو روی سر شونم حس می کنم
.....دست چپ براق رو بالامیارم ...با زمزمه و عطر قدیمی و هوس تو ...حالا کنار گردنته .......درد...کمی سوزش ...و گرمای لزج کنار گردنت.......میخندم..
از خدات زخم خوردی....می خندم...دیگه نذار هیچ خدایی به رگ گردنت نزدیک بشه ....!!!هیچ خدایی

باز دست راستم به تنهای
تایپ می کنه ...دست چپم زیره چونمه......حالا کنار میز بیحرکته.باز میاد برای تایپ کردن الان حرف (ر) رو تایپ کرد.....

زمزمه میکنم
.homme like u

.....

Ss
homme =مرد
femme=زن
در زبان فرانسه

Wednesday, October 04, 2006

Dancer in the dark*

BANG… BANG*

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
he shot me down..bang ..bang
I hit the ground..bang..bang
that awful sound..bang ..bang
my baby shot me down.
Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"
I shot you down..bang..bang
, you hit the ground..bang ..bang
that awful sound..bang ..bang
, I used to shoot you down..
Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.
he shot me down..bang..bang
I hit the ground..bang..bang
that awful sound..bang..bang
my baby shot me down...
*by lawrence fonterie
*nancy sinatra_ song
back to bedlam..welcome sonia!
Ss

Monday, September 18, 2006

sleepy hallow *

از یه جایی صدای چکه های آب می یاد...از بچگی از صدای چکه های آب تو سکوت بیزار بودم ..اما صدای تیک تیک ساعت همیشه
خوب بود...انگار با سکوت ..آواز می خوا ندند و من تو آوازشون خوابم می برد
گاهی بعد از ظهر های زمستون که می خوابیدم...بیداریم با غروب آفتاب هم زمان می شد..و من فکر می کردم صبح زوده..
بعد اشک می ریختم ..زار می زدم..اما هیچکس نمی فهمید چرا گریه می کنم..پنج سالم بود!...و هیچکس تصوری از هجوم ترس ..و خواب آلود بودنم نداشت
و بعد تر ..سال اول دبیرستان..خوابهای زمستانی من دیگه همزمان با تاریکی مطلق شبهای زمستانی بود..چشمهام رو که باز می کردم کرخت.. بی حوصله
دنبال شعاع نور می گشتم و گاهی اون شعاع نور از زیر در اتاق دیده می شد ..گاهی مدتها نگاهش می کردم ..اما توانی برای روشن کردن نوری نبود
اون روزها درد غریبی حس می کردم..اما دیگه بزرگ شده بودم و یادم نبود کمی گریه اون تلخی رو تعدیل میکنه.
هنوز صدای چکه های آب میاد از یه جایی نه خیلی دور..
شبها وقتی رو کناپه دراز می کشیدم ..محو تماشای یک فیلم...همان زمان دبیرستان..پدرم آروم از دور نگاهم می کرد ...و من حواسم نبود که او انجاست
..حواسم نبود که پدرم نگاهم می کنه ..حواسم نبود چقدر بی خیال و خوشبختم....حالا اما حواسم هست ...که چقدر نیستم
چکه های آب ..تند تر شدن انگار...
Ss
نوشته شده هم زمان با بوی پاییز ..یکی از سالهای هشتاد شمسی

*by tim berton

Wednesday, September 06, 2006

what the hell is this?!

جهنمه....اما ساکت....صدای سوختن و فریاد نمیاد....گیر افتادم
جهنمه سرده...ساکت....راه میرم ...صدایی نمیاد...مطلقا هیچ چیز
خلوت اما نیست!...آدمها.....دیده میشند

ببوسش.....دوری چقدر...هیزم نیست ببوسش ....

من ومن میبوسیمش جهنمه سرده ساکته جهنمی رو


و تو دورترها نگاهم میکنی ...و دور ترها دستانت رو گذاشتی کنار جیبهای پشت شلوار جینت...
چه خیال راحتی دارند دستانت و چشمهات از دیدن جهنم من
لذت ببر...!بچش!..ومن به خیال راحت دستهات و چشمهات حسودی میکنم

.. بیا ببوس اینجا رو درست زیر گلوم رو.. نترس بیا اینجا با غریبه ها کاری ندارند
زیره گلوم امنه...نترس
از کجا میدونم؟!..خب چون نمیسوزه این جرم نامریی توش و یخ هم نمیزنه..همیشه اینجاست!لعنت

حالا برو دورها ...دورتر که با ..دستهات و چشمهات نگاهم کنی....میدونی حالا که ..چی دارم درست تو چاله گردنم
Ss

Monday, August 28, 2006

No bravory*

دستهام نوچن...زورم میاد برم بشورمشون
هووورا......مسیح رو کشیدم...اما خواب ابراهیم رو میبینم هر شب...و اون روز دستهام نوچ بود انگار..شایدم نه....
نه.....نمیشه جای( دوست دارم) یه مزخرف دیگه گفت؟.....چقدر همه چیز مضحک وتکراری شده...همه چیز
دلاکروآ - نقاشیهاش - انگار دوسش داشتم..اونی که بدم میامد ازش...هاه..کاندینسکی بود...یا نه
........کو.... کجاست.... رعد و برق........................ ...به هم پیچیده همه چیز ..همه چیز..مثل ماده لزج تار عنکبوت
اما سالها پیش دخترک کوچکی بود که همیشه به ماه خیره میشد و...و...و...وقت تب..دستهاش......میرسید....
مهلک بود...ژولیت بینوش...جرمی ایرنز...*
اهووم.....زن باید مثل یه جریان ناشناخته بعید باشه..-تو...تو!....به من می گی زن باید چطور باشه؟!!....تو کی هستی...زن باید....
من......
همه چیز عالیه...در نهایت کمال!!..م ..م ..بذار آخرین نگاه رو به اطراف بندازم...آره
آخ ...چرت و پرت..:
juliette binoche-Delakoroa-jeremy irons
...برادر کشی ...لعنتی باید تمامش کنم..به یه دوست قول دادم راجع بهش حرف بزنیم..
و تمامی معشوقکان بینوای من.........همگیتون بیاید......ژولیت عزیز....ال پاچینو...گری اولدمن....کجاست پس..اون معرکه بارانداز
....کجاست مارلون؟..همه مردان پدر خوانده.؟..آخ...مزخرف......دستهام نوچن.....از مسیح تا الان
Jimy blunt-.song *
Damag*


Ss

Saturday, July 15, 2006

So I Took Whats Mine...

اهوم - برداشتم ! -مال خودم بود - همه اون چیزی که مال من بود - مال خود ..خودم
حالا که چی - هوم؟ چرا ابروهات اخم ساختن - چرا رگهای گردنت ملتهبن - چرا نفست به شماره افتاده مثل
اون وقتها که می دویدیم با هم...یا وقتی با تنمون عشق می ساختیم ....- من که کاری نکردم
فقط چیزی که مال من بود رو برداشتم
کهنه شده - آخ ...تکه تکش کردی ..- وای از تو که نگذاشتیش جای خشک..نمناک شد...پوسید..!حالا چرا
!خیره شدی به دورها انگار که زندگیت رو بردن - من فقط چیزی که مال من بود رو برداشتم .....عشقم رو
حالا دیگه مثل اولش نیست ...نمی تونی ماه رو از تو برکه برداری !....حالا دیگه مرطوب و پوسیدست
شکسته و تکه تکه
... دیگه خداحافظ ...لطف کن دیگه نبینمت عشق من
Ss

Thursday, July 13, 2006

سلوک


من الخلق الی الحق
من الحق الی الحق بالحق
من الحق الی الخلق
من الخلق الی الخلق
"سفر های عرفانی ملاصدرا و معاد ملاصدرا "*
من اینجا دارم چه غلطی می کنم....نه از خلقم به حق .نه از حقم به حق .نه از
حقم به خلق .نه از خلقم به خلق ....هیچی ..مطلقا هیچ

Wednesday, July 12, 2006

"WOw


یک مرد راستین همواره به دنبال دو چیز است ...خطر و بازی
به همین خاطر زن را به عنوان خطرناک ترین بازیجه می خواهد
"چنین گفت زرتشت"
نیچه

Sunday, July 09, 2006

...Case i am broken.

__
بهتون که گفتم ...کمی طول می کشه....

=
خانم گفتید - اما الان سه ماه منتظر شما هستم - من به شما اعتماد کردم - ....اصلا دیگه نمی خوام کار طراحی داخلی خونم رو به شما
بسپارم !!!فکر می کنم همینقدر صبر کافی بوده باشه ....

_
من واقعا متاسفم - فکر می کنم حق با شماست - بهتره آدم مناسب تری این کار رو انجام بده ....

=
ببینید خانم -درسته کار شما فوق العاده بوده در مورد های قبلی که دیدم - اما صبر هم اندازه داره
با وجود اینکه کار اصلی شما نقاشیست - اعتماد کردم - به خاطر کار خوبتون صبر کردم !- اما من هم بر نامه ریزی هایی برای زندگیم دارم
...متوجه هستید که؟! ..

_
بله - کاملا - من...یکشنبه برای فسخ قرار داد می رسم خدمتتون - ...خدا نگهدار...
( گوشی را آرام ...انگار که نخواهد سایه ها بفهمند .. زمین می گذارد )

(لعنت - این هم از این - نقاشیهاش جلوی چشمهایش معلق می شوند - کوله پشتی را برداشت و زد بیرون از کارگاه )


/
خا نوم !- برف اونقدر زیاده که ماشین تکون نمی خوره - فکر کنم بهتره با تاکسی برید منزل

_
تاکسی کجا بود آقا امین ؟!!...م م م ...ظاهرا که چاره ای نیست - پیاده میرم تا یه جایی

دربان پیر جلوی گالری دستها را گذاشت روی چشمها
/
خانوم مثل چشمهام مراقب ماشینتون هستم - شما خیالتون راحت باشه - برید منزل ...سرده !

_
با لبخند ) آره آقا امین - پراید خسته من واقعا روی چشم گذاشتنم داره - شما برید تو
هیچ کی این ماشینو نمی دزده - اگر هم بدزده..یه چیزی می گذاره روش پس میاره- فقط
حواستون باشه .. پسش بگیرید حتما

پیرمرد متعجب از حرفای دخترک می خندد...ریشهای تنک سپیدش هم
/
خدا به همراهتون خانوم



چقدر هوا سرده - دستها در جیب پالتو - شانه ها کمی جمع شده به سمت جلو ..از سرما
با خودش فکر می کند : حتما ریملی که صبح به روی مژه ها کشیده بود الان زیر چشمها را سیاه کرده
حوصله نداشت با انگشتها پاک کند.. حدس سیاهی را

اطمینان دارد در این هوای سرد تاکسی جلوی پای هیچ ابول بشری نمی ایستد ..چون همه تاکسی ها
شتاب به خانه رسیدن دارند
ترافیک..یک زنجیره نور درست کرده - خیابان ولیعصر پر از بوق وبرف ودرخت

تا تجریش پیاده میرم از اونجا هم یه غلطی می کنم - فکر می کند: چرا زنها و دختر های جوان دائم دست به )
روسری دارند حتا اگر موها و روسری در بهترین حالت خود باشند....- هوه...اون دختر چقدر خوب لبها رو خوش رنگ کرده
یا اون مرد کنار پست خانه ...چه خوشحال لبو می فروشه

پاهاش خسته اند - تجریش پر از نور.. آدم ها .. بو ها
قشنگ....قشنگ...قشنگ ...مثل شومینه پر از چوبهای سوزان برای گرم کردن دستهای یخ زده اش

(کاش می شد برم تو بازار چه - بوی ترشی وصابون و نون تازه...و دالون گلالودش ...هوش از سرم ببره

از سرم بپره فکر مامان که نیست...بابک که حا لا بزرگ شده وشده برادر خوشگل محبوب من.....فکر بابا که حتما
اون گوشه گورستان سردشه...کاش می شد برم بخوابم رو سنگ خاکش تا گرم بشه شاید
و سالی.. که بابک حالا انگار بیشتر بچه اونه تا برادر من


............... چشماش تار شدند - اشک بود _( آره - بذار خیال کنم از سرماست ...بذار خیال کنم
از خوشگلی تجریشه........بذار خیال کنم ..مونده تا بشکنم...........................................
.....


* به یاد روزهای سر سختیم
به یاد روزهایی که فکر می کردم مونده تا بشکنم
این شعر مال کی بود؟(مانده تا برف زمین آب شود .. مانده تا
بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر) مال سهراب بود..نه ..
اخوان ثالث؟..گمان نکنم...یادم نمی یاد..از کی بود این شعر...
............
شب خوش سونیا

Ss

Monday, July 03, 2006

Help me

این خنکا از کجا صورت قلقلک می ده........
بهش چی می گن این رنگ تیره خوشرنگو که من هر چه می کنم نمی تونم با رنگهای جعبه رنگم بسازمش.......
...هوم ...نیمه شب گذشته ...صدای سکوت می یاد...تور...خودشو رها کرده تو این خنکا ....چرا
...این همه شلوغ از سکوت همه جا ...خواب بودم ...آره ..خواب بودم .
( علی کوچولو خواب دیده بود ...خواب یه ما هی دیده بود ) *
( ...و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد ) *
............کتابهام اینجان ....من کجا بودم ....این تن ...چرا این همه خستست....آره خسته
.....دستمو که بلند کنم ...خدا دستمو میگیره ....دستهاش ....آخ دستهاش ....
کمک کنید...........دستهامو بلند کنم .....

Ss



*فروغ فرخزاد
*سهراب سپهری

Sunday, June 18, 2006

پایان خوشگل یک محال

_
سلام

=
سلام

_
خوبی... .

=
خوبم - ببین عزیزیم ..من کار دارم باید برم بیرون ..


_
ما قرار بود امروز با هم صحبت کنیم - خیلی وقت قرار صحبت کنیم - چی بر سرت اومده - این همه سردی از کجا میاد...


=
خیالاتی شدی باز - کدوم سردی - هنوز خوشگلی - هنوز نقاشی می کنی - هنوز آدم ها روت مکث می کنن -هنوز فکرای عجیب جذاب داری ... چرا باید سرد باشم

_
با لبخند) ببین بعد از چهار سال - منو خوب می شناسی - گذشته از عشق می دونی ... بهت قلاب نمی شم پس روراست باش)


=
خیلی خوب - تو شروع کردی - دیگه اونقدر ها برام جذاب نیستی - زیبا ئیت هر روز بیشتر و وحشی تر می شه اما انگار همین منو دور می کنه

حالا بیشتر از چهار سال پیش به نقاشی و سینما مسلطی اما - انگار حرفامون ته کشیده -عشقمون شاید ....نه اما حرفامون ته کشیده

دلم یه دختر معمولی می خواد - حتی خوشگلم نه اونقدر ها - حتی نصف تو خوشگلم نه - دلم یکی رو می خواد که دیگه از سینما و فلسفه

وهنر ندونه...نه اونقدر که تو می دونی . دلم می خواد کسی روش مکث نکنه - آخ خسته ام می کنی - جذابیتت خسته ام می کنه

می خوام رها باشم - از تو - دلم برات تنگ می شه اما ترجیح می دم دلتنگ باشم تا تو با اون موهای بلند و دستهای قشنگت باشی
می فهمی....؟!




_
................................................................
خوب توقع که نداری حسابی درکت کنم ؟ - گمانم بشه فهمیدت - اما من نمی فهممت

باشه - فرو میریزم - ترجیح میدم در هم کوبیده بشم تا قلاب باشم



=
ممنون - دلم برات تنگ می شه - عاشقتم
cia o



_
دلتنگت می شم - عاشقتم
cia o







Ss

Saturday, June 17, 2006

او انجا بود

لب هاش حرکت کرد. انگار داشت بر می گشت

پسر بیست و سه چهار ساله به نظر میرسید . زن هم
اما واقعیت این بود که مرز سی وسه را تازه رد کرده بود

(- خانم -خانم ! حالتون خوبه؟! . خدا رو شکر .چشماتون رو باز کردید )

زن آرام به خود حرکت داد. سرد بود و سپید . سعی کرد از جا بلند شود

پسر آرام گفت: خانم . کمی صبر کنید .انگار خیلی وقت اینجایید

مرد جوان این فکر را باز با خودش تکرار کرد .(این زن با این لباسهای گران قیمت گرم و رنگهای به شدت ههماهنگشان اینجا
کنار دیواره باریک.در این کوهستان سرد .آن هم درست صبح یک روز غیر تعطیل ...چه می کند )

خودش .لباسهای بی تکلف پوشیده بود . در آخرین لحظه از رفتن به دانشکده منصرف شده بود . تصمیم گرفت با لباس گرم و کفش مناسب و موزیک راهی کوهستان نزدیک
به خانه وروحش شود . توچال

اما این زن با این زیبایی غریب .سرما زده چرا اینجا ...نرسیده به ایستگاه چهار تکیه داده بر دیواره کوه به خواب رفته ...
زن؟! چرا فکر کرده بود ...زن . ؟! بیشتر به دخترک کوچکی می مانست که راه گم کرده

: -
خانم اینجا نوشیدنی گرم پیدا نمی شه .اجازه می دید کمکتون کنم ؟
( نه - ممنون آقا )
آرام از جا بلند شد . از تعادل اثری نبود .سعی کرد دستش را به دیواره نگیرد . باز گفت : ممنون - خدا حافظ
.نمی دانست به کدام سمت برود . با لا یا پایین . پایین

قدمها را با دقت پشت سر هم می گذاشت .برف نرم و تو خالی تمام مسیر را مهربانانه پنهان کرده بود

مه بود و دانه های ستاره شکل سپید هنوز می بارید

جوان انگار که نداند به کدام راه آمده سر در گم نگاهش می کرد ...( خانم تنها نرید لطفا .خیلی راه آ مدید .بگذارید همراهتون بیام )

زن
ایستاد. نگاهش کرد .(- اینجا قشنگه - نمی خوام باعث بشم ...بر گردید

پسر: نه . گمان نکنم بیشتر از این با لا برم
قدمهاش را سریع کرد و خود را به زن رساند .در کنار هم و در سکوت قدم بر می داشتند
حس می کرد که او می لرزد ..قدمهاش نا متعادل بود . خودش اما و سیاهی چشمهاش انگار بی توجه بودند به لرزیدن ها

بیست دقیقه در سکوت و پسر هر آن فکر می کرد (هی چرا دنبال این غریبه سرازیر شدی به پایین ؟ )

یک ساختمان آجری و شیشه های بخار گرفته - و خبر خوب یک نوشیدنی گرم

یکهو ایستاد - به او نگاه کرد (- آقا یک فنجان چای میهمان من ...و باز ممنونم از همراهیتون و یک سوال ...چه موزیکی گوش می دادید ؟

پسر بی محابا هدفون رو جلو گرفت : ( خودتون گوش کنید ! )
و او گرفت

گوشهای کوچک را دید که از گوشه کلاه سرمه ای - سپید ..بیرون آمدند
انگار اصلا عجله ای نداشت برای رفتن به جایی گرم و گرم کردن دستهایی که لرزش آنها حالا محسوس تر شده بود . بعد لبخند زد .
موزیک قشنگیه
گوش میدم گاهی-rok - من هم

بعد باز گوشها را برای یک لحظه دید و دست زن که دراز شده بود
هدفون را گرفت .در را برایش باز کرد

میزهای فلزی و صندلی های چوبی ..رومیزیهای گل دار- بو و صدای چوبهای شومینه بزرگ -صدای رادیو - و مرد پشت پیشخوان .
دقت کرد وقتی دستها از میان دستکشهای سپید بیرون آمدند .باریک و بلند .همراه با حلقه ساده طلایی رنگ انگشت دست چپ

پسر:( من رو ببخشید - اونجا...- تنها . ....تقریبا بی هوش بودید ..م م م ....(نتوانست ادامه دهد

نگاه زن معصوم بود و ترسیده :( همسرم خواب بود . حس کردم نمی تونم نفس بکشم - آمدم اینجا - هوا هنوز تاریک بود
رسیدم اون با لا - یکهو نفس کشیدم - پاهام خسته بود - نشستم -خوابم برد انگار ...

پسر مبهوت نگاهش می کرد .بی توجه به این که شاید نگاه خیره اش او را معذب کند . چقدر کوچک بود - چقدر عجیب
چقدر گیج به نظر میرسید . دستها در فضا -فنجان چای هم

زن: ( حسابی باعث دردسر شدم - متاسفم - از اینجا تنها می تونم برگردم - اون موزیک برای کوهنوردی بی نظیره - اون بالا که رسیدید
جای من هم تماشا کنید . خدا حافظ


پسر با کرختی هنوز تکیه داده بود - یک ساعت پیش رفته بود - انگار هیچ وقت نبوده
این درد عجیب از کجا امد . ...تا روزها درد بود . دردی آرام و خزنده از ندیدن یک غریبه میان برفها - به خواب رفته
.
روزهای هفته بود که به دانشکده نمی رفت و کوه ولباس گرم و موزیک بود - آنجا - نرسیده به ایستگاه چهار
هیچ زن به خواب رفته - که موزیک
دوست داشت - rok-
...!ندید- هرگز دوباره

Ss

Thursday, June 15, 2006

cinema paradizo

سه بار بیب تلفن و بعد صدای عصبی پسر.

رضا: بله
سونیا:سلام رضا
ر:هی تو کجایی اصلا معلوم هست
سونیا:باز شروع نکن به دادو بیداد- توضیح می دم
ر:توضیح نمی خوام . برسون خودتو
سونیا: اینجا مثل صف جهنم شلوغ - نمی تونم - شما شروع کنید من هم می رسونم خودم رو
ر: (با صدای پایین آمده از عصبانیت ) نمی فهمی تو . ما قرار گذاشته بودیم .اونها می خوان تو باشی .منم می خوام تو باشی. تا سی دقیقه دیگه اینجایی
سونیا: (صدای خنده عصبی) هی می دونی تهدید رو من کم ترین اثری نداره - انرژی نگذار -دوست قدیمی
ر: (مصالحه جویانه) باشه ما صبر می کنیم - برسون خودت رو
دو ساعت بعد

رضا: بله
سونیا: منم باز کن
ر: ( آه ه ه)


ورودی ساختمان

!سونیا: داد نزن - غر نزن -تهدید نکن - خیلی رفیقی یک لیوان آب برسون به من
ر:هی تو منو متعجب می کنی - سهراب رفت .کلاس داشت - کتی هم با مامان رفتن خرید - شب مهمون داریم نمی تونستن منتظر سرکار باشن
خرید برای شب نشینی لازم می دونی که...- دوست پسر جناب عالی هم کلافم کرد بس که زنگ زد و من هی گفتم ده دقیقه دیگه -نیم ساعت دیگه -ترافیک
تو اصلا داری گوش می دی؟
سونیا: دارم گوش می دم . آب چی شد؟
(رضا غرغر کنان : لعنت به من که دلبسته یه عوضی -خودخواه متا هد به دیگری شدم که تویی)

دختر لبخند زد -همانطور که از او دور می شد صدای غر غر هاش هم بلند تر می شد

ر: بگیر - در بیار اون روسری رو - صورتت گل انداخته
حالا که مامان نیست با کفش بیا بالا - جینت بهت میاد - تازست!؟ - به آیت زنگ بزن بگو رسیدی - هی . بهش بگو دیر میری خونه
دیرتر منتظر تلفن شبانه عاشقانت باشه
سونیا:چشم - امر دیگه ای نیست سرورم
ر: نه - گرسنه ای؟
سونیا: نیستم یه ساندویچ سگ پز سق زدم
cinema paradizo - ژوزپه تورناتوره
رضا اصرار داشت با هم ببینند - مهرداد بد قولی کرده بود - سهراب کلاس داشت . رفته بود - کتی خواهر رضا با مادر رفته بودند خرید
تقریبا از بین رفت لذت فیلم دیدن و بحث کردن دسته جمعی
دختر آرام خودش رو رسوند به اتاق با دیوارهای تیره آبی درباری -کتابخانه بزرگ - قفسه فیلم ها - تخت - میز تحریر -
. pc کناپه نرم و راحت و
ر: دراز بکش - با کفش نه! - آخ من اونجا می خوابم سونیا که تو با کفش پرت میشی روش - ول کن - کار همیشته - راحت باش

تیتراژ اول - سونیا خمیازه کشید - چشماش - خاک و قدمت خانه ها - سینما - پسرک - دیگه چیزی ندید

رضا: هی سونیا - ساعت هفت دیرت میشه
کدوم عوضیی موقع دیدن سینما پارادیزو می خوابه که تو خوابت برد-god

سونیا: هاه - آوچ خوابم برد- ساعت چنده(کش میاد) آخ چه فیلم مزخرف خسته کننده ای بود
ر:(مبهوت و خندان) هی به این می گی مزخرف - پاشو تا کتک نخوردی - می خوای ماشین و بذار اینجا - میرسونمت
فردا بیا ببرش
سونیا: نه - میتونم برم
ر: پاشو پرنسس خوابالو - مراقب باش - خونه رسیدی با کسی درگیر نشو - این کتابارو برات کنار گذاشتم بردار - رسیدی زنگ بزن

چشمهای پسر پر لذت بود

سونیا : باشه باشه باشه باشه - شب خوش -به کتی - مامان - امیر وبابا سلام برسون - تا بعد

یک شاهکار مسلم بود cinma paradizo هشت سال بعد به نظر دختر
...

Ss

Tuesday, June 13, 2006

فرار

عرق کرده بود . دویده بود .از پله ها امده بود.فکر کرد کار بهتریه...حوصله همسایه ای که ممکن بود تو آسانسور ببینه رو نداشت.شال سپید رو از سر جدا کرد
موهای بلندش تاب همیشگی نداشت .به ساعت نگاه کرد.هنوز فرصت داشت.دوش میگرفت.لباس نخ خنک می پوشید .چای درست می کرد تا اونها برسند
همینطور که تک-تک لباسهارو از تن تب دارش جدا می کرد اونها رو بی تفاوت به عقب می انداخت

یکهو ایستاد نور سمت چپ صورت مبهوتش رو روشن کرده بود.به پشت سر نگاه کرد بعد زیر لب گفت:( چه کاریه می کنی ...همه چیزو پرت می کنی به اطراف دو دقیقه بعد باید جمعشون کنی
باز با خودش گفت:اخ نه .ایندفعه عیبی نداره .دوش می گیرم بعد برشون می دارم)

به موهاش برس کشید.دوست نداشت وقتی خیس می شوند به هم تابیده شوند
بیرون آفتاب یک نفس می تابید
(چرا حالا رفته بود.!؟......خوب چون کسی خونه نیست این موقع )

او حتما با منشی دقیقش میون تلفن ها وکاغذ ها گم شده و پسر کوچولوشون هم الآن داره با مکعب های رنگیش خونه رویایی می سازه همراه با مربی زیبا روی مهد
یادش امد اولین روزی که دخترک مربی مهد رو دید از صورت کوچیک و متناسب و لبخند تمیزش حسابی خوشش امد.شیطون کوچولو هم با یک جهش بدن کوچکش رو چسبوند به بدن جوان دخترک
از اون به بعد دختر شد موضوع جذاب گفتگو بین او و پسر شیرین سه ساله.

پاش کف سرد حمام رو حس کرد. خنکی موذی از پاها گذشت.لبخند زد.نور تو آیینه حمام یه لحظه درخشید.
خیلی وقت بود که انگار واقعا به آیینه نگاه نمی کرد.گاهی فقط برای مرتب کردن موها..براق کردن لبها وتاکید خطوط چشمها
اما واقعا خودش رو نمی دید.زیباییش زمینی بود.اما خودش مدتها بود خبر نداشت ...دلرباست

مخصوصا آب رو گرم تر به روی بدن باز کرد.داشت خفه می شد.اما به لذت تهش می ارزید .اون وقت که یکهو با سردی مطلق آب بدنش رو غافلگیر می کرد
انطور که از خواب می پرید.نرمای حوله وبعد باز کردن در و حس کردن خنکی فضای خونه روی پوست مرطوب

نزدیک چهار بود.بازیگوش کوچولو الآن با پدرش میرسید
موها رو خیس رها کردو نخ سپید پوشید.لباسها رو از اطراف برداشت .چای درست کرد.اما بر خلاف زیبایی زمینیش انگار روی زمین قدم نمی گذاشت
چهارو سی دقیقه. صدای زنگ ورودی آپارتمان . بوسه . لبخند
با خودش گفت (فردا کمی زود تر می رم . صبح هوا خنک تره .ماشین هم نمی برم
Ss

Monday, June 12, 2006

"f" is correct!

صدای پیانو می امد. نه از خیلی دوراز چند اتاق دورتر.ر-فا-می-لا-دو-لا-دو-لا-ر-ر-سل-فا-می-لا-سل-می.اوچ خراب کردجای فا ..سل زد.اونم چیز ساده ای مثل این . حالا صدا مهیب شده بود .بلند و پر قدرت آرام راه افتاد.در نزد آرام در رو باز کرد.اسمش را
نبرد آرام در دیدرس نگاهش ایستاد
:-
تو چت شده!پیانو میزنی یا مشکلات بشری رو حل می کنی ! ازهر ده تا نت دوتاش اشتباست اونم تو اهنگهای ساده ای که شاگردات
برای دست گرمی می زنن !حالا هم که انگار موزیک حمله می زنی . چت شده هاه؟

صدا لحظه ای قطع شد.کلاویه ها نفس کشیدند...سر رابالا می گیرد اما هدف نگاهش او نیست با پیراهن لمه براق و صورت بدون رنگ
هدف انگار روشنایی براق پشت سر اوست.اینطور که نگاه می کند انگار شمشیر از رو کشیده
:_
چه توقعی داری؟! والس بزنم یا یه چیزی از اشتراوس!نکنه توقع یه چیز پر شور اراتیک داری؟هاه؟مردک با نگاهش از دیشب راحتم نمیگذاره. درست بر خلاف تو که انگار اون برخورد و نگاه مایه لذتت شده؟
:-
هرگز اراتیک نزدی!توقعی هم ندارم!اشتراوس و دیگران رو هم همیشه می زنی اما درست!نه اینطور!!اون مرد هم ظاهرا درک
!!! زیبایی شناسی و مکالمه دلنشین داره که تو نداری
دستها بالا رفت هر دو دست .انگار می خواست با شدت بر سر کلاویه های بینوا فرود بیاد...اما نیامد..در چند میلیمتری انها متوقف شدحالا نگاه می کرد...به خود او به پیراهن لمه براق وصورت بدون رنگ....نه به روشنی دزد پنجره پشت سر.نگاهش تیزبود..نه!وحشی بود.می گفت برو بیرون! اما نگفت-نگاه کرد
!زن پشت کرد.رفت به سمت در.آرام نه.سریع
! در را باز کرد آرام نه. عجول
!از راه رو رد شد آرام نه. ملتهب

صدای پیانو می امد نه از خیلی دور
نت ها درست بودند و موزیک فاخر بود
...
Ss

Saturday, January 14, 2006

Lady in red...

!اخ چطورمی تونی اینطور بی تفاوت باشی؟
!راحت لم بدی؟
لبخند بزنی؟
!چطور میتونی اینطور بی زحمت زیبا باشی؟

!راحت بیچاره می کنی؟
!با چشمای وحشی بدری چطور؟


من... جوابی نداشتم که بتونه راحتش کنم
...دروغ گفتم! جوابشو می دونم
.راحت و سر راست میدونم
...چرا باید بهش بگم
اینکه گاهی غریب میشم! که
سبک میشم! پاهام چند سانت اززمین بلند میشن
.این که می تونم راحت وحشی باشم
.لبخند بزنم
.نوازش کنم
.سازش کنم
.اروم باشم
.صدام رو پایین بیارم وسوسه کنم
.نیرنگ بزنم
!بیگناه باشم و اغواگر حتا
چطور بهش بگم که وحشت نکنه؟
چطور بگم که هیجانزده نشه؟
!چطور بگم که من یک فرشته ام
باور نکرد, چی؟
...بال هامو نشونش می دم

وای چه کیفی داره وقتی بفهمه من یک فرشته هستم
دیدن چشمهای ماتش چقدر میتونه دلپذیر باشه
وقتی بدونه; همه دلرباییها
لبخند ها
فریبها
بیچاره کردنها
مال منه
من که فرشته ام
"فرشته عذاب"
!از دوزخ امدم
...گرم بود اونجا
!دوزخ رو می گم
,اعتراض کردم
!رانده شدم
چطور بگم حالا اینجام تا ذره ذره اسیرش کنم
اخه فرشته های دوزخیه رانده شده هم, باید سرگرم بشن
..........................................................چ ط ور
ss

Wednesday, January 11, 2006

باد اوای غریب زنی را دزدید که می خواند: روزهای روشن خداحافظ

شیشه ای بود! نه شیشه بود!! نگاهش مستقیم بود
.مستقیم میبرید, رد میشد. انگار خوابیدم . خواب که نه! وهم. رنگ بود سایه روشن وسرکشی
خوابمو میگم. هیچی نمی دونم اما می دونم وقت تب; خوابها رنگی هستن. سایه روشن دارن و
سرکشن
! بعد انگار که افتاده باشم از بلندی, نیم خیز شدم, بیدار نه
, تنم داغ بود, عشق هم داغ
!عشق نبود اما
میلرزیدم, هوس هم میلرزونه
!هوس نبود اما
تشنه بودم, سرکشی تشنست
!سرکشی نبود
!خیال بود. کابوس نه
.خیال بود که خوابمو تکه تکه میکرد, تنمو داغ, لرزون وسرکش
.خیال یه ماه که دستم بهش رسیده بود. خیال رنگ بنفش زشت جعبه رنگم, که دیگه ازش بیزار نبودم
یهو افتادم از بلندی. پلکهام تنبلن به زور بازشون می کنم. بیدارم. پس چرا همه چیز رنگی و سایه روشن داره و سرکشه؟
. تب دارم
!خواب بی تقصیره
می شنوم خواب نیست
!میشنوم
:زنی اون دور میخونه
" روزهای روشن خدا حافظ"
....................................
ss.................................................................................

Monday, January 09, 2006

...

.بیرون یه مه گس لجباز همه جا رو پوشونده
.و انگار تب دارم! اما ماه نیست که وقت تب دستم بهش برسه
.میدونم که فردا اینجا نمینویسم نه اینکه نخوام, نمیشه
از اسمون چیزای نرم سفید تند تند می افتن و نا پدید میشن
از نزدیک که نگاهشون میکنی ستاره های چند پرن با شکلای براق متفاوت
!و هنوز بی تابم مثل خواب شب عید که پر از خیال بافیه , بیتابم
!اخه اولین شبیه که دارم میخزم بیرون از خودم به اینجا که نمیدونم مال کیه
دستم تو نوشتن فرز نیست, مثل مغزم, هی عقب میمونه
با جسمم یه چمدون هم حمل میکنم اخه روحم چاق شده
هزیون شبه وار پرسه میزنه
ss