Tuesday, October 10, 2006

Lost highway*

پاییز بود
من مرگ رو دیدم!.......می خندی؟........جدی می گم دیدمش

کنار یک بزرگراه !...تاریک بود ساعت دقیق.....ده شب بود . و از اینور بزرگراه براش دست تکون دادم...او هم.
روی پل عابر رسیدم بهش ...در آغوش گرفتمش ..و او گفت: چای حاضره....به دفتر کارش رفتم.....هی! چرا چشمات اینهمه مسخره شدن؟...آره دفتر کارش....تازه بهم ریخته هم بود ..اما تمیز!....یک لیوان آب ...بعد چای بدون قند....تو که میدونی همیشه چای ..بدون قند می خورم
باور نمی کنی؟!...تازه قبل تر هم دیده بودمش ...کناره بزرگراه ...عصر یک روز.. وسط تابستون که هوا ابری بود...اون بار هم در آغوش گرفتمش
چرا سر تکون می دی؟!...دلم می خواد خفت کنم .......چای خوردم ...بدون قند!...من پر اشک و او ...لبخند می زد ....مرد بود ..باور کن..
چه کنم باور کنی؟!...یه مرد جوان ..با چند تار موی سپید ...تازه دستاشم قشنگ بود ..راست می گم...آخه بیشتر وقت ها با اونها آدم میکشه.. ....م م م ..راستش منم فکر نمی کردم مرگ اینطور جوان باشه....حدس میزدم...
که مرگ یک زن نیست اما..مطمئن هم نبودم که یه مرد جوان میتونه مرگ باشه...چی؟...مزخرف می گم؟...بهم دست نزن حالم خوبه..
چرا باور نمی کنی؟؟!!!..باشه صدام رو میارم پایین!....باز می خندی!...دیگه هیچی نمی گم...گم شو ..!!!!...برو بخند .....!!!
!فقط.......وقتی داشتم از پله های دفتر کارش پایین میامدم ........صدا زد........سونیا
....

Ss
*by david lynch-1997

3 comments:

yn said...

در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند
باد می آمد

Anonymous said...

روياها
از روياهاي ونگوك تا روياهاي بزرگراه
تا بزرگراه جكسون پولاك
تا بزرگراه
روياها

Anonymous said...

بله ...غریبه..!....رویاها...تمام مسیر رو دویدم...سخت ..سنگین..سرگردان....
Ss