Wednesday, May 25, 2016

no explain , no complain






ساعت حدود نه صبح

هوا تقریبا ابری

چند روزی خوب نیستم

  صبح قرار مهم داشت باید می رفت   "k"

  بیاد پیشم  " p" من باید صبر می کردم تا

 .........توی تخت کتاب جیبی کوچیک محشری  می خوندم راجع به عروس و پدر شوهری که

پنجره اتاق خواب  باز

صدای گنجشک های که تو ی درز دیوار خونه پشتی لونه درست کردن و مادر پدر- گنجشک - 

برای بچه ها غذا می بند - و صدای پرنده های دیگه ای که من اسمشون رو نمی دونم و

صدای مادر بزرگ و دختر و نوه می آمد از پاسیوی اتاق خواب

صدای نوه که انگار یه دختر کوچولوی سه - چهار  سال ست  درست قبل از لوسی دختر بچه ها

 مادر توی باکس های خاک گوجه فرنگی و خیار و گل کاشته ظاهرا

و سه تایی با مادر بزرگ آمدن  به اون ها آب بدن

گه گاه صداشون می آمد قبل تر ها هم

پا شدم برای خودم قهوه ریختم و ته فنجون

 آخه نباید - اما من بهش اعتیاد دارم -  

از دیشب که پیروز قهوه خواست ...  ته قوریی قهوه ساز کمی مونده 

ته فنجون قهوه رو گذاشتم توی مایکرو فر 
از قهوه ی سرد بیزارم

 سی ثانیه بعد - داغ بود

توی این سی ثانیه تکیه دادم به کابینت سینک
پاهام جون ندارن

داغ شد
برش داشتم آمدم توی تخت

صدای مادر بزرگ و مادرو نوه  می آمد هنوز

نوه : تمیز کردیشون 

مادر: آره عزیزم

مادر بزرگ : این گنجشک ها رو ببین 
تو هم باید غذا بخوری

مادر : دو دستی بگیر 

مادر بزرگ: ببین این کبوتر اهوازیا رو 

صدای آب

دیوونه ی این سه نفرم


خواستم برم کنار پنجره بگم دیوونه شما سه تام

اما فکر کردم کمتر دیوونه به نظر بیام  بهتره

مکالمه ادامه داره

!قهوه شروع نشده - تمام شد




P.S :

با گوشیم چند ثانیه ازصداشون رو   ریکورد کردم

تونستم میگذارمش اینجا

همین 



Ss