ساعت حدود نه صبح
هوا تقریبا ابری
چند روزی خوب نیستم
صبح قرار مهم داشت باید می رفت "k"
بیاد پیشم " p" من باید صبر می کردم تا
.........توی تخت کتاب جیبی کوچیک محشری می خوندم راجع به عروس و پدر شوهری که
پنجره اتاق خواب باز
صدای گنجشک های که تو ی درز دیوار خونه پشتی لونه درست کردن و مادر پدر- گنجشک -
برای بچه ها غذا می بند - و صدای پرنده های دیگه ای که من اسمشون رو نمی دونم و
صدای مادر بزرگ و دختر و نوه می آمد از پاسیوی اتاق خواب
صدای نوه که انگار یه دختر کوچولوی سه - چهار سال ست درست قبل از لوسی دختر بچه ها
مادر توی باکس های خاک گوجه فرنگی و خیار و گل کاشته ظاهرا
و سه تایی با مادر بزرگ آمدن به اون ها آب بدن
گه گاه صداشون می آمد قبل تر ها هم
پا شدم برای خودم قهوه ریختم و ته فنجون
آخه نباید - اما من بهش اعتیاد دارم -
از دیشب که پیروز قهوه خواست ... ته قوریی قهوه ساز کمی مونده
ته فنجون قهوه رو گذاشتم توی مایکرو فر
از قهوه ی سرد بیزارم
سی ثانیه بعد - داغ بود
توی این سی ثانیه تکیه دادم به کابینت سینک
پاهام جون ندارن
داغ شد
برش داشتم آمدم توی تخت
صدای مادر بزرگ و مادرو نوه می آمد هنوز
نوه : تمیز کردیشون
مادر: آره عزیزم
مادر بزرگ : این گنجشک ها رو ببین
تو هم باید غذا بخوری
مادر : دو دستی بگیر
مادر بزرگ: ببین این کبوتر اهوازیا رو
صدای آب
دیوونه ی این سه نفرم
خواستم برم کنار پنجره بگم دیوونه شما سه تام
اما فکر کردم کمتر دیوونه به نظر بیام بهتره
مکالمه ادامه داره
!قهوه شروع نشده - تمام شد
P.S :
با گوشیم چند ثانیه ازصداشون رو ریکورد کردم
تونستم میگذارمش اینجا
همین
Ss
No comments:
Post a Comment