Monday, February 19, 2007

بار هستی*

:من میگم
سبکی تحمل ناپذیر هستی
!دقیقا 21 گرمه
no more
no less
.
.
.
Ss



Written by milan kondra*

Friday, February 09, 2007

Saturday, February 03, 2007

wake me up when september ends*

38- 39
آخ بسه ...دیگه نمی تونم...
عضلات شکمش درد گرقته بود
دراز نشست ...همیشه آخرین شمارش ها ..نفسش رو به شماره می انداخت
بطری آب رو برداشت...یه جورئه از آب مونده و ولرم بطری ..رو به گلو ریخت
حوله و کلید کمد وسایل رو برداشت
رخت کن هنوز خالی بود. در کمد رو باز کرد... کوله پشتی رو برداشت... حوله و کفش و لباسهای ورزش رو گذاشت توش
لباش پوشید
عضلاتش گرم بودند.. و حس خوبی از نشاط رو بهش می دادند
لباس پوشیده بود
هد فون رو روی گوش گذاشت
روسری رو بر روی سر انداخت

موزیک.

صدای پا ها رو نمی شنید
حتی نفهمید چطور کلید رو تحویل مسئول ورزشگاه داد
نفهمید با چه صدایی خدا حافظی کرد
خروج حرارت رو حس می کرد از یقه لباس
.....حالا بیرون بود

موزیک بود

..و بوی خاک بارون خورده
...آروم راه میرفت
....به پیروز فکر کرد
.موهای طلایی مسی
چشمهای خاکستری ..آبی...بنفش...راستی چه رنگی بود؟...هر چه بود راحتش نمیگذاشت
....بارون بود.. صدا اما نبود

موزیک بود

که می نواخت..
خوب دختر جان... یه چیزهایی برات آوردم.. وسی دی ها رو داده بود دستش..."چشمهاش برق زده بود حتما که پیروز اونطور به هم
"پیچیده شد نگاهش
"وای پیروز.....!!!از کجا میدونستی...همه اونهایی که می خواستم"
و پیروز خندید...
آروم..

.
.
.
چرا اون راننده دست تکون میده...عصبانی انگار
با دست راست به زور هد فون رو از گوش بر می داره..
"........خانوم بابا عاشقی؟!..عجب بابا .. میپری جلو ماشین..خون از دماغت بیاد هزار تا بابا ننه پیدا............."
سریع هد فون رو گذاشت رو گوشش...نمی خواست بشنوه
نمی خواست
..باز موزیک بود ... و گرمایی از یقه لباسش بیرون نمی آمد

.

"دایی پیروز...خونه هستی؟!...اگر هستی گوشی رو بردار...! دایی؟!..... پیروز؟!"
و صدای بیب پیقام گیر که انگار سوت پایان تمام مکالمات یک طرفه دنیا بود
آروم گوشی رو گذاشت
..
کجاست قرار نبود بیرون بره

.

تازه از اروپا آمده بود
پیروز هرگز قابل پیش بینی نیست

.
.
.

ماشینها با سرعت رد می شدند
و آب گل آلود چاله ها پرتاب میشد روی پاچه های شلوارش
...اهمیتی نداشت
دلش می خواست داد بزنه
...
راهش رو کج کرد... یه پارک کوچیک با درختهای تنک
روی نیمکت خیس نشست
....سرش رو به عقب انداخت
...داد کشید ...بلند.. چی گفت... نمیدونست.... سرش رو که انداخت پایین
صورتش خیس بود..
هر قطره بارون که به صورتش می خورد پلک هاش می پریدند
دور تر دو تا کارگر شهر داری .. با نگاه خیره بهش میخندیدند
صدایی نبود از خنده... فقط دندان ها رو می شد دید...

موزیک بود
.
.
.

پیروز.. .دایی پیروز...خسته ام...تا حالا خسته بودی؟...تا حالا شده بخوای بخوابی"
بدون بالش
...بدون تشک
"..گوله بشی تو یه وجب آفتاب زمستون که از گوشه پنجره افتاده رو زمین"
"نه....تو چته؟...تب داری...لوپات سرخ شده"
"نه ...خسته ام..."
پاهای باریکش رو جمع کرد تو شکمش
رو کناپه
کمرش باریک بود
دیگه به ورزش نیاز نداشت
به قدر کافی متناسب بود
حتی کمی بیش از کافی
"پس چرا میری ورزش؟"
" از دردش خوشم میاد پیروز...باعث میشه ..بدونم هنوز زنده ام"

.
.
.

چشماش خاکستریه بیشتر...
ته ریش طلایی

موزیک بود
...
کابوس
..
تمام شده انگار
..
حالا نقطه های رنگی می بینه

اخ خدایا...دوست دارم...دوست دارم...خدایا ...میشه بخوابم تو حجم وسیع درخشانت
کمی..همش 100 سال ...نه بیشتر
خدایا مامانم میشی؟...شدی!
خدایا دخترت... این عوضی که آفریدی فقط یه کم خستست... همش ... قدر یه عمر خستست

.
.
.
پیروز...دایی پیروز...تنهام نذار دیگه نرو سفر
.از مامان بگو...یه لحظه... فقط یه لحظه.... ازش بگو تا تو بغل خدا خوابم ببره




Ss

Song by green day*