Monday, September 18, 2006

sleepy hallow *

از یه جایی صدای چکه های آب می یاد...از بچگی از صدای چکه های آب تو سکوت بیزار بودم ..اما صدای تیک تیک ساعت همیشه
خوب بود...انگار با سکوت ..آواز می خوا ندند و من تو آوازشون خوابم می برد
گاهی بعد از ظهر های زمستون که می خوابیدم...بیداریم با غروب آفتاب هم زمان می شد..و من فکر می کردم صبح زوده..
بعد اشک می ریختم ..زار می زدم..اما هیچکس نمی فهمید چرا گریه می کنم..پنج سالم بود!...و هیچکس تصوری از هجوم ترس ..و خواب آلود بودنم نداشت
و بعد تر ..سال اول دبیرستان..خوابهای زمستانی من دیگه همزمان با تاریکی مطلق شبهای زمستانی بود..چشمهام رو که باز می کردم کرخت.. بی حوصله
دنبال شعاع نور می گشتم و گاهی اون شعاع نور از زیر در اتاق دیده می شد ..گاهی مدتها نگاهش می کردم ..اما توانی برای روشن کردن نوری نبود
اون روزها درد غریبی حس می کردم..اما دیگه بزرگ شده بودم و یادم نبود کمی گریه اون تلخی رو تعدیل میکنه.
هنوز صدای چکه های آب میاد از یه جایی نه خیلی دور..
شبها وقتی رو کناپه دراز می کشیدم ..محو تماشای یک فیلم...همان زمان دبیرستان..پدرم آروم از دور نگاهم می کرد ...و من حواسم نبود که او انجاست
..حواسم نبود که پدرم نگاهم می کنه ..حواسم نبود چقدر بی خیال و خوشبختم....حالا اما حواسم هست ...که چقدر نیستم
چکه های آب ..تند تر شدن انگار...
Ss
نوشته شده هم زمان با بوی پاییز ..یکی از سالهای هشتاد شمسی

*by tim berton

1 comment:

yn said...

زیر این سقف خوبه عطر خود فراموشی بپاشیم
آخر قصه بخوابیم اول ترانه پاشیم