Wednesday, January 11, 2006

باد اوای غریب زنی را دزدید که می خواند: روزهای روشن خداحافظ

شیشه ای بود! نه شیشه بود!! نگاهش مستقیم بود
.مستقیم میبرید, رد میشد. انگار خوابیدم . خواب که نه! وهم. رنگ بود سایه روشن وسرکشی
خوابمو میگم. هیچی نمی دونم اما می دونم وقت تب; خوابها رنگی هستن. سایه روشن دارن و
سرکشن
! بعد انگار که افتاده باشم از بلندی, نیم خیز شدم, بیدار نه
, تنم داغ بود, عشق هم داغ
!عشق نبود اما
میلرزیدم, هوس هم میلرزونه
!هوس نبود اما
تشنه بودم, سرکشی تشنست
!سرکشی نبود
!خیال بود. کابوس نه
.خیال بود که خوابمو تکه تکه میکرد, تنمو داغ, لرزون وسرکش
.خیال یه ماه که دستم بهش رسیده بود. خیال رنگ بنفش زشت جعبه رنگم, که دیگه ازش بیزار نبودم
یهو افتادم از بلندی. پلکهام تنبلن به زور بازشون می کنم. بیدارم. پس چرا همه چیز رنگی و سایه روشن داره و سرکشه؟
. تب دارم
!خواب بی تقصیره
می شنوم خواب نیست
!میشنوم
:زنی اون دور میخونه
" روزهای روشن خدا حافظ"
....................................
ss.................................................................................

No comments: