لب هاش حرکت کرد. انگار داشت بر می گشت
پسر بیست و سه چهار ساله به نظر میرسید . زن هم
پسر بیست و سه چهار ساله به نظر میرسید . زن هم
اما واقعیت این بود که مرز سی وسه را تازه رد کرده بود
(- خانم -خانم ! حالتون خوبه؟! . خدا رو شکر .چشماتون رو باز کردید )
زن آرام به خود حرکت داد. سرد بود و سپید . سعی کرد از جا بلند شود
پسر آرام گفت: خانم . کمی صبر کنید .انگار خیلی وقت اینجایید
مرد جوان این فکر را باز با خودش تکرار کرد .(این زن با این لباسهای گران قیمت گرم و رنگهای به شدت ههماهنگشان اینجا
کنار دیواره باریک.در این کوهستان سرد .آن هم درست صبح یک روز غیر تعطیل ...چه می کند )
خودش .لباسهای بی تکلف پوشیده بود . در آخرین لحظه از رفتن به دانشکده منصرف شده بود . تصمیم گرفت با لباس گرم و کفش مناسب و موزیک راهی کوهستان نزدیک
به خانه وروحش شود . توچال
خودش .لباسهای بی تکلف پوشیده بود . در آخرین لحظه از رفتن به دانشکده منصرف شده بود . تصمیم گرفت با لباس گرم و کفش مناسب و موزیک راهی کوهستان نزدیک
به خانه وروحش شود . توچال
اما این زن با این زیبایی غریب .سرما زده چرا اینجا ...نرسیده به ایستگاه چهار تکیه داده بر دیواره کوه به خواب رفته ...
زن؟! چرا فکر کرده بود ...زن . ؟! بیشتر به دخترک کوچکی می مانست که راه گم کرده
: -
خانم اینجا نوشیدنی گرم پیدا نمی شه .اجازه می دید کمکتون کنم ؟
( نه - ممنون آقا )
آرام از جا بلند شد . از تعادل اثری نبود .سعی کرد دستش را به دیواره نگیرد . باز گفت : ممنون - خدا حافظ
.نمی دانست به کدام سمت برود . با لا یا پایین . پایین
آرام از جا بلند شد . از تعادل اثری نبود .سعی کرد دستش را به دیواره نگیرد . باز گفت : ممنون - خدا حافظ
.نمی دانست به کدام سمت برود . با لا یا پایین . پایین
قدمها را با دقت پشت سر هم می گذاشت .برف نرم و تو خالی تمام مسیر را مهربانانه پنهان کرده بود
مه بود و دانه های ستاره شکل سپید هنوز می بارید
جوان انگار که نداند به کدام راه آمده سر در گم نگاهش می کرد ...( خانم تنها نرید لطفا .خیلی راه آ مدید .بگذارید همراهتون بیام )
زن
ایستاد. نگاهش کرد .(- اینجا قشنگه - نمی خوام باعث بشم ...بر گردید
پسر: نه . گمان نکنم بیشتر از این با لا برم
قدمهاش را سریع کرد و خود را به زن رساند .در کنار هم و در سکوت قدم بر می داشتند
حس می کرد که او می لرزد ..قدمهاش نا متعادل بود . خودش اما و سیاهی چشمهاش انگار بی توجه بودند به لرزیدن ها
بیست دقیقه در سکوت و پسر هر آن فکر می کرد (هی چرا دنبال این غریبه سرازیر شدی به پایین ؟ )
یک ساختمان آجری و شیشه های بخار گرفته - و خبر خوب یک نوشیدنی گرم
یکهو ایستاد - به او نگاه کرد (- آقا یک فنجان چای میهمان من ...و باز ممنونم از همراهیتون و یک سوال ...چه موزیکی گوش می دادید ؟
پسر بی محابا هدفون رو جلو گرفت : ( خودتون گوش کنید ! )
و او گرفت
گوشهای کوچک را دید که از گوشه کلاه سرمه ای - سپید ..بیرون آمدند
انگار اصلا عجله ای نداشت برای رفتن به جایی گرم و گرم کردن دستهایی که لرزش آنها حالا محسوس تر شده بود . بعد لبخند زد .
موزیک قشنگیه
گوش میدم گاهی-rok - من هم
بعد باز گوشها را برای یک لحظه دید و دست زن که دراز شده بود
هدفون را گرفت .در را برایش باز کرد
میزهای فلزی و صندلی های چوبی ..رومیزیهای گل دار- بو و صدای چوبهای شومینه بزرگ -صدای رادیو - و مرد پشت پیشخوان .
دقت کرد وقتی دستها از میان دستکشهای سپید بیرون آمدند .باریک و بلند .همراه با حلقه ساده طلایی رنگ انگشت دست چپ
پسر:( من رو ببخشید - اونجا...- تنها . ....تقریبا بی هوش بودید ..م م م ....(نتوانست ادامه دهد
نگاه زن معصوم بود و ترسیده :( همسرم خواب بود . حس کردم نمی تونم نفس بکشم - آمدم اینجا - هوا هنوز تاریک بود
رسیدم اون با لا - یکهو نفس کشیدم - پاهام خسته بود - نشستم -خوابم برد انگار ...
پسر مبهوت نگاهش می کرد .بی توجه به این که شاید نگاه خیره اش او را معذب کند . چقدر کوچک بود - چقدر عجیب
چقدر گیج به نظر میرسید . دستها در فضا -فنجان چای هم
زن: ( حسابی باعث دردسر شدم - متاسفم - از اینجا تنها می تونم برگردم - اون موزیک برای کوهنوردی بی نظیره - اون بالا که رسیدید
جای من هم تماشا کنید . خدا حافظ
پسر با کرختی هنوز تکیه داده بود - یک ساعت پیش رفته بود - انگار هیچ وقت نبوده
این درد عجیب از کجا امد . ...تا روزها درد بود . دردی آرام و خزنده از ندیدن یک غریبه میان برفها - به خواب رفته
.
روزهای هفته بود که به دانشکده نمی رفت و کوه ولباس گرم و موزیک بود - آنجا - نرسیده به ایستگاه چهار
هیچ زن به خواب رفته - که موزیک
روزهای هفته بود که به دانشکده نمی رفت و کوه ولباس گرم و موزیک بود - آنجا - نرسیده به ایستگاه چهار
هیچ زن به خواب رفته - که موزیک
دوست داشت - rok-
...!ندید- هرگز دوباره
Ss
No comments:
Post a Comment