عرق کرده بود . دویده بود .از پله ها امده بود.فکر کرد کار بهتریه...حوصله همسایه ای که ممکن بود تو آسانسور ببینه رو نداشت.شال سپید رو از سر جدا کرد
موهای بلندش تاب همیشگی نداشت .به ساعت نگاه کرد.هنوز فرصت داشت.دوش میگرفت.لباس نخ خنک می پوشید .چای درست می کرد تا اونها برسند
همینطور که تک-تک لباسهارو از تن تب دارش جدا می کرد اونها رو بی تفاوت به عقب می انداخت
یکهو ایستاد نور سمت چپ صورت مبهوتش رو روشن کرده بود.به پشت سر نگاه کرد بعد زیر لب گفت:( چه کاریه می کنی ...همه چیزو پرت می کنی به اطراف دو دقیقه بعد باید جمعشون کنی
یکهو ایستاد نور سمت چپ صورت مبهوتش رو روشن کرده بود.به پشت سر نگاه کرد بعد زیر لب گفت:( چه کاریه می کنی ...همه چیزو پرت می کنی به اطراف دو دقیقه بعد باید جمعشون کنی
باز با خودش گفت:اخ نه .ایندفعه عیبی نداره .دوش می گیرم بعد برشون می دارم)
به موهاش برس کشید.دوست نداشت وقتی خیس می شوند به هم تابیده شوند
به موهاش برس کشید.دوست نداشت وقتی خیس می شوند به هم تابیده شوند
بیرون آفتاب یک نفس می تابید
(چرا حالا رفته بود.!؟......خوب چون کسی خونه نیست این موقع )
او حتما با منشی دقیقش میون تلفن ها وکاغذ ها گم شده و پسر کوچولوشون هم الآن داره با مکعب های رنگیش خونه رویایی می سازه همراه با مربی زیبا روی مهد
یادش امد اولین روزی که دخترک مربی مهد رو دید از صورت کوچیک و متناسب و لبخند تمیزش حسابی خوشش امد.شیطون کوچولو هم با یک جهش بدن کوچکش رو چسبوند به بدن جوان دخترک
از اون به بعد دختر شد موضوع جذاب گفتگو بین او و پسر شیرین سه ساله.
پاش کف سرد حمام رو حس کرد. خنکی موذی از پاها گذشت.لبخند زد.نور تو آیینه حمام یه لحظه درخشید.
خیلی وقت بود که انگار واقعا به آیینه نگاه نمی کرد.گاهی فقط برای مرتب کردن موها..براق کردن لبها وتاکید خطوط چشمها
اما واقعا خودش رو نمی دید.زیباییش زمینی بود.اما خودش مدتها بود خبر نداشت ...دلرباست
او حتما با منشی دقیقش میون تلفن ها وکاغذ ها گم شده و پسر کوچولوشون هم الآن داره با مکعب های رنگیش خونه رویایی می سازه همراه با مربی زیبا روی مهد
یادش امد اولین روزی که دخترک مربی مهد رو دید از صورت کوچیک و متناسب و لبخند تمیزش حسابی خوشش امد.شیطون کوچولو هم با یک جهش بدن کوچکش رو چسبوند به بدن جوان دخترک
از اون به بعد دختر شد موضوع جذاب گفتگو بین او و پسر شیرین سه ساله.
پاش کف سرد حمام رو حس کرد. خنکی موذی از پاها گذشت.لبخند زد.نور تو آیینه حمام یه لحظه درخشید.
خیلی وقت بود که انگار واقعا به آیینه نگاه نمی کرد.گاهی فقط برای مرتب کردن موها..براق کردن لبها وتاکید خطوط چشمها
اما واقعا خودش رو نمی دید.زیباییش زمینی بود.اما خودش مدتها بود خبر نداشت ...دلرباست
مخصوصا آب رو گرم تر به روی بدن باز کرد.داشت خفه می شد.اما به لذت تهش می ارزید .اون وقت که یکهو با سردی مطلق آب بدنش رو غافلگیر می کرد
انطور که از خواب می پرید.نرمای حوله وبعد باز کردن در و حس کردن خنکی فضای خونه روی پوست مرطوب
نزدیک چهار بود.بازیگوش کوچولو الآن با پدرش میرسید
موها رو خیس رها کردو نخ سپید پوشید.لباسها رو از اطراف برداشت .چای درست کرد.اما بر خلاف زیبایی زمینیش انگار روی زمین قدم نمی گذاشت
چهارو سی دقیقه. صدای زنگ ورودی آپارتمان . بوسه . لبخند
چهارو سی دقیقه. صدای زنگ ورودی آپارتمان . بوسه . لبخند
با خودش گفت (فردا کمی زود تر می رم . صبح هوا خنک تره .ماشین هم نمی برم
Ss
No comments:
Post a Comment