Wednesday, January 02, 2008

guilty secret


*
دیدم او را , آه بعد از بیست سال
گفتم : این خود اوست ؟ یا نه , دیگری ست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم : این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست

...

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف بادِ خزان پَرپَر شدیم

...

از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من , در را بَرایش باز کرد

...

عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او


poem by hamid mossadegh *

photo by Ss *

Ss

2 comments:

Anonymous said...

great photo...great poem...great sonow out there....i really enjoy it...

yn

Anonymous said...

كاش او نباشد
كاش، هيچ چيز، هيچ چيز، نباشد
زيرا كه دوباره از كنج خودم رانده خواهم شد

كاش او نباشد
زيرا گرمايش، سرماي شعر زندگيم را خاكستر خواهد كرد

كاش اگر هم او مي بود
سكوتش را يادگار بگذارد
و دوري اش را سوغات بياورد
.
.
.
DZ