Wednesday, August 17, 2011

دوش ميگفت بمژگان درازت بکُشم ..... يارب از خاطرش انديشه بيداد بِبر




:معرفي مي کنم

شال سياه وقرمزم









چرا شیشه های کار خونه های چای شکستست ؟

تا حالا باغ چای بودی ؟ - بوی چای تازه که با بوی نارنج ها و رطوبت هوا
ساعتها از خود بی خودت میکنه
باور کن همینطوره .. خودم حسش کردم

پدر بزرگم شمالی بود . پدر ِ پدرم . لاهیجان گمانم و مادرش رامسر
مادرِ پدرم زیبا بود . از عکسش میگم... ندیدمش

و پدربزرگم چیز زیادی ازش خاطرم نیست
صداش میزدم بابا بزرگ.... " راستی چرا بچه های الان به بابابزرگ هاشون
می گن بابا جون یا همچین چیزی ؟"

داشتم میگفتم ازش چیز زیادی خاطرم نیست ... باغ های چای .. نمناکی
هوا و بوی برگ های سبز چای .. خونه ی بالای کوه
شبها کفش هامون رو می اوردیم تو تا شغال نبره .... و بارون می بارید
..صداش روی شیروونی و صدای حرف زدن های بابا بزرگ با فامیل و
دوست هاش به زبون محلی
صدام میزد دِتر , یعنی دختر

.


دلم بارون می خواد .. خسته شدم از این خورشید خانوم یا اقا و تابستون و
هوای کثافت غبار گرفته و حتی گلهای توی تراس رو به شهر

مه دلم میخواد
لباسهای بافتنی ... صدای چرق چرق چوب تو شومینه هیزمی ... زمزمه ها با
لحجه های عجیب ... صدای بارون روی شیروونی و خزیدن در آغوشی با
همه معصومییتت و لباسهای بافتنیت
.

دلم گرفته و حوصله آدمها رو ندارم ... دچار تئوری توطعه شدم ... نمی
خوام با کسی هم کلام شم ... با این ادم ها - لباسها و ماشین ها... توقع ها
ژست ها
دلم شال ترکمن سیاهم رو با گلهای درشت قرمز می خواد که
بندازمش رو شونم ...که به صدای درختها توی باد گوش بدم

که زود هوا تاریک شه ....

صدای رعد و برق و بابا که آغوش امنش بود و چشمهای خندونش
و انگشتهای بلندش و بوی خوبش و مو های جو گندمیش .. چین های کنار چشمش
و خنده هاش

که انگار حاضر بود تو همه شبهای بارونی آدمی رو به خونه ش راه بده وبا خنده چای خوش رنگ مهمونش کنه





Ss

4 comments:

Anonymous said...

صدای جیر جیر چوب
وقتی که تو خونه های قدیمی راه میری
چراغ سه شعله نفتی آبی
علاالدین
نمد ، گلیم
پنجره های رنگی
از همونایی که تو دوست داری
پله های چوبی
.
.
.
اینها یه قسمتی از خونه نیما بود
نیما یوشیج
که دیروز
وقتی از یه راه جدید برگشتیم
ناگهان تو یوش بودیم و خونه نیما
و کوچه سهراب سپهری
و کوچه احمد شاملو
درسته کوچه احمد شاملو
خونه نیما
من رو گرفت
فضاش
پرت شدم


yn

Anonymous said...

راستی
من عاشق شال قرمز و سیاهت شدم
یا
سیاه و قرمز
.
.
yn

Anonymous said...

از آشنایی با شالتون خوشحال شدم

شمال خوبه
همه چیزش نه

شاید اصلا هیچ چیزش

و فقط شمال رفتن خوب باشه

اما خوب می دانم که ریشه داشتن چه دردی داره

درد یکی دو روز نیست

دوست داشتم بهت بگم که از "مادرت بگی"
نه اون داستانی رو که یکبار در چند خط از ایشون نقل کردی

بیشتر

اما شرایطش پیش نمی آمد

حالا که خود شما صحبت رو باز کردید

اگر مایل بودید درباره شون بنویسید

اینطوری بیشتر ریشه هاتون رو به رخ من می کشید

و این خوبه

راستی یه سوال بی ربط
یکی ازم پرسید من درآغوش خودم هستم، خودم رادر آغوش خودم خودم گرفته ام، نه چندان نرم و با لطافت، اما وفادار

این خوبه؟

و من جواب دادم نه! کاش با لطافت بود حتی اگر خیانتکار

تو کدوم رو انتخاب می کنی اگر فقط بایستی یکی را انتخاب می کردی؟
.
.
.
DZ

Anonymous said...

نرم و با لطافت
و خيانتكار


Ss

P.S: you should listen to somthing on GMail.






you should. listen to some thing... on g mail