Saturday, January 14, 2006

Lady in red...

!اخ چطورمی تونی اینطور بی تفاوت باشی؟
!راحت لم بدی؟
لبخند بزنی؟
!چطور میتونی اینطور بی زحمت زیبا باشی؟

!راحت بیچاره می کنی؟
!با چشمای وحشی بدری چطور؟


من... جوابی نداشتم که بتونه راحتش کنم
...دروغ گفتم! جوابشو می دونم
.راحت و سر راست میدونم
...چرا باید بهش بگم
اینکه گاهی غریب میشم! که
سبک میشم! پاهام چند سانت اززمین بلند میشن
.این که می تونم راحت وحشی باشم
.لبخند بزنم
.نوازش کنم
.سازش کنم
.اروم باشم
.صدام رو پایین بیارم وسوسه کنم
.نیرنگ بزنم
!بیگناه باشم و اغواگر حتا
چطور بهش بگم که وحشت نکنه؟
چطور بگم که هیجانزده نشه؟
!چطور بگم که من یک فرشته ام
باور نکرد, چی؟
...بال هامو نشونش می دم

وای چه کیفی داره وقتی بفهمه من یک فرشته هستم
دیدن چشمهای ماتش چقدر میتونه دلپذیر باشه
وقتی بدونه; همه دلرباییها
لبخند ها
فریبها
بیچاره کردنها
مال منه
من که فرشته ام
"فرشته عذاب"
!از دوزخ امدم
...گرم بود اونجا
!دوزخ رو می گم
,اعتراض کردم
!رانده شدم
چطور بگم حالا اینجام تا ذره ذره اسیرش کنم
اخه فرشته های دوزخیه رانده شده هم, باید سرگرم بشن
..........................................................چ ط ور
ss

Wednesday, January 11, 2006

باد اوای غریب زنی را دزدید که می خواند: روزهای روشن خداحافظ

شیشه ای بود! نه شیشه بود!! نگاهش مستقیم بود
.مستقیم میبرید, رد میشد. انگار خوابیدم . خواب که نه! وهم. رنگ بود سایه روشن وسرکشی
خوابمو میگم. هیچی نمی دونم اما می دونم وقت تب; خوابها رنگی هستن. سایه روشن دارن و
سرکشن
! بعد انگار که افتاده باشم از بلندی, نیم خیز شدم, بیدار نه
, تنم داغ بود, عشق هم داغ
!عشق نبود اما
میلرزیدم, هوس هم میلرزونه
!هوس نبود اما
تشنه بودم, سرکشی تشنست
!سرکشی نبود
!خیال بود. کابوس نه
.خیال بود که خوابمو تکه تکه میکرد, تنمو داغ, لرزون وسرکش
.خیال یه ماه که دستم بهش رسیده بود. خیال رنگ بنفش زشت جعبه رنگم, که دیگه ازش بیزار نبودم
یهو افتادم از بلندی. پلکهام تنبلن به زور بازشون می کنم. بیدارم. پس چرا همه چیز رنگی و سایه روشن داره و سرکشه؟
. تب دارم
!خواب بی تقصیره
می شنوم خواب نیست
!میشنوم
:زنی اون دور میخونه
" روزهای روشن خدا حافظ"
....................................
ss.................................................................................

Monday, January 09, 2006

...

.بیرون یه مه گس لجباز همه جا رو پوشونده
.و انگار تب دارم! اما ماه نیست که وقت تب دستم بهش برسه
.میدونم که فردا اینجا نمینویسم نه اینکه نخوام, نمیشه
از اسمون چیزای نرم سفید تند تند می افتن و نا پدید میشن
از نزدیک که نگاهشون میکنی ستاره های چند پرن با شکلای براق متفاوت
!و هنوز بی تابم مثل خواب شب عید که پر از خیال بافیه , بیتابم
!اخه اولین شبیه که دارم میخزم بیرون از خودم به اینجا که نمیدونم مال کیه
دستم تو نوشتن فرز نیست, مثل مغزم, هی عقب میمونه
با جسمم یه چمدون هم حمل میکنم اخه روحم چاق شده
هزیون شبه وار پرسه میزنه
ss