آسمان خل شده . پاک زده به سرش
باد می آید , ابر ها را می آورد
باد می آید همان ابر ها را با خود می برد
بلاتکلیفی بین باران و برف
یا خورشید و ماه
.
.
همه خل شده اند
مثل آسمان
می آیند و تو را با خود می آورند
می روند و تو را با خود می برند
.
.
چراغ های شهر از این بالا می درخشند
انگار یه کسی با دستمال آغشته به الکل ( که پرز ندهد - حتما باید پرز ندهد ! ) که من
. با آن کریستال های لوستر را برق می اندازم , تک تک ِ چراغ های شهر را برق انداخته
.
.
آرزو به دلم ماند , یکی که می آید
تو را که با خود می آورد
وقت ِ رفتن که تو را با خود می برد - یکهو وسط یک بیابان یا اقیانوس یا
آسمان یا هر کوفت نازنین ِ دیگری - تو را رها نکند که بعد , ندانی و نتوانی
.
.
: آن روز که به یکی از اینها که می آیند و می روند گفتم
من عجب آدم " نا شدنی " هستم , کلی خوشش آمد که - هی عجب
این " نا شدنی " عجیب و دوست داشتنی , یا چه می دانم چیزی در این مایه هاست .
اما یادش نبود که " ناشدنی ها " را میان همان کوفت های نازنین رها می کنند
و او هم درست همین کار را کرده و می کند
.
.
می دانی - " ناشدنی " که باشی , هیچ جور ِ هیچ جور , کنار نمی آیی - و
و این تو را می ساید
و سایش درد دارد
. خیلی
Ss