Friday, February 05, 2010

raped drop of snow





آسمان خل شده . پاک زده به سرش

باد می آید , ابر ها را می آورد

باد می آید همان ابر ها را با خود می برد

بلاتکلیفی بین باران و برف

یا خورشید و ماه

.
.

همه خل شده اند

مثل آسمان

می آیند و تو را با خود می آورند

می روند و تو را با خود می برند

.
.

چراغ های شهر از این بالا می درخشند

انگار یه کسی با دستمال آغشته به الکل ( که پرز ندهد - حتما باید پرز ندهد ! ) که من

. با آن کریستال های لوستر را برق می اندازم , تک تک ِ چراغ های شهر را برق انداخته

.
.

آرزو به دلم ماند , یکی که می آید

تو را که با خود می آورد

وقت ِ رفتن که تو را با خود می برد - یکهو وسط یک بیابان یا اقیانوس یا

آسمان یا هر کوفت نازنین ِ دیگری - تو را رها نکند که بعد , ندانی و نتوانی

.
.

: آن روز که به یکی از اینها که می آیند و می روند گفتم


من عجب آدم " نا شدنی " هستم , کلی خوشش آمد که - هی عجب

این " نا شدنی " عجیب و دوست داشتنی , یا چه می دانم چیزی در این مایه هاست .

اما یادش نبود که " ناشدنی ها " را میان همان کوفت های نازنین رها می کنند

و او هم درست همین کار را کرده و می کند

.
.

می دانی - " ناشدنی " که باشی , هیچ جور ِ هیچ جور , کنار نمی آیی - و

و این تو را می ساید

و سایش درد دارد

. خیلی



Ss

3 comments:

Anonymous said...

هوا سرد میشه
بهاری میشه

چه سرد بشه و چه بهاری
چه تمیز بشه و چه دود آلود

تو متحیر میشی
از

چیزی که وجود داره و تو فکر می کردی نیست

چیزی که وجود داره و وجودت رو می لرزونه
محکم از لرزش سرمای شبانه
محکم تر از لرزش برق سه فاز


و اون همین کلمات توست
اینجا


yn

من said...

مثل پیچک
مرا در بر میگیرد
کلام موزونت

Anonymous said...

هیچ کس از زندگان، چنین شبی طوفانی، وحشتناک و دور از لمس بشری را تا کنون احساس نکرده است

اما وقتی صبح می شود،

انگار تمام اشعار هذیان بوده اند و تمام داستانها به زبان چینی باستانی

حتی رمانهای حماسی
مثل اون یکی که در اون سنگی اسمانی همه دهکده رو سوزاند
و بعد فهمیدند که این سنگ آسمانی؛ همچین سنگ آسمانی هم نبوده، شاید هدیه ای الهی برای خوشبخت کردن ما

با این حال خاطره هایی باقی می مونند و سینه به سینه نقل می شوند، مثل این یکی که شب قبل قتل سزار اتفاق می افته

تا کنون شبی به این تاریکی روی نداده است، انگار هزاران سال از غروب خورشید گذشته است
مردانی ژنده پوش قسم خورده اند که دیده اند حیواناتی با سر خرس و بدن انسان از زمین سربرآورده اند و تمام زمین را با اتشی نفرین کرده اند که پس از ان افق اسمان ناپدید شده است و توده سیاهی همه جا را پوشانده است
و اینکه در میدان شهر شیری توسط مورچگان خورده شده و گوسفندی که قربانی شده بود قلب نداشت
.
.
.
اما الان روز شده و دیگه خبری از هیچ چیزی نیست
فقط ما و سیگار ها و ماشین ها
.
.
.
DZ