Monday, January 18, 2010

خیا بان های بوتیک های خاموش

*

. می بینید چقدر دیر است ؟ باز هم بگویید , تند تر - "

..... بعد , زمانی رسید که مَرد احساس کرد دیگر نمی تواند به او دست بزند مگر برای -


: آن دبارد دستهایش را به روی گلوی برهنه اش که از یقه پیراهن تابستانی بیرون بود بُرد و گفت

مگر به اینجا ... نه ؟ -


. آنجا , آری -


. دستها عاقلانه پذیرفتند که رها کنند و از گردن پایین آمدند

" ....



Moderato Cantabile BY : Marguerite Duras *



P.S :


مدتها پیش , وقتی بیست و دو ساله بودم به نظرم اینقدر خشن نیامده بود

حالا در ابتدای سی و دو سالگی .. این چند سطر رو که دوباره خوندم

!خشن بود ...راستی کسی میدونه چرا ؟

تراژدی ؟

.

آه راستی اسم پست , اسم یه کتاب ِ که دوستی هدیه داده

! اسم غریبی ِ , اینطور نیست؟


Rue Des Boutiques Obscures By : Patrick Modiano




Ss



3 comments:

Anonymous said...

خیابان
باران
آدمها
زن روی سکوی کوتاه کنار پیاده رو خزیده بود
زیر لبانش جمله ای را زمزمه می کرد
" بعد از چهار بهار بازگشته است"
.
.
.
مرد پس از چهار بهار بازگشته بود
به چهار چوب در تکیه کرده بود
خودش را در پالتو و یا شاید پتوی خود پیچانده بود
" وقتی از خواب می پرم حس می کنم تو بزرگراهم "
.
.
.
زن از احساس سرخوشی که در درونش می لغزید بی اراده شده بود
روی سکوی کوچک کنار پیاده روی موزائیک شده زیر باران ولو شده بود
در چشمانش بی حسی محسوسی موج می زد و لبخند بی معنایی روی لبانش خشک شده بود
انگار در خیال خود از چیزی زمزمه ای می کرد
" بعد از چهار بهار بازگشته است"
.
مرد خودش را از چهار چوب در کنده بود
به عابران خیابان نزدیک شده بود و روی پیاده روی با موزاییک و سکوهای کوتاه کناری پرسه می زد
به کنار دکه سیگار فروشی رسید
" یه بسته"
و زیر لب:
" چهار بهار پیش هم همین را به همین دکه گفتم "
.
.
باران
چتر ها
خیابان
.
.
عابران
.
.
.
.
این یه قسمت از یه داستان قدیمیه
یه داستان واقعا قدیمی که امروز دوباره به دلایلی تداعی شد
.
.
DZ
دی ماه29
1388
3:45

سه شنبه

Anonymous said...

whats goin on DZ ?


i'm going under .



let me know whats going on ...

for god sake !



Ss

Anonymous said...

اخبار خوب قدیمی
و اخبار بد جدید
.
.
بعد از 155 تا سه شنبه
یه سه شنبه تکرار می شه
این معجزه ست؟

اگر باشه پس معجزه ناپایدار ترین پدیده ست
و فراموش کار ترین

به هر حال من تصور هیچ چیز رو نکردم
من از تصور کردن به دور هستیم

اره؟ همین طوره؟
اما نه
همیشه تصوری وجود داره


" what's going on? "
تصور تصور تصور تصورتصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصورتصور تصورتصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور تصور
.
.
.
.

.
این چیزیه که وجود داره و من اصلا حوصله تعیین کلمه خوب یا بد رو دربارش ندارم

از آسمان فرود آی
کیست که ببیند که کیستی

برای خون من فرقی نمی کند که در رگی پیچ و تاب خورد و یا در جویی سرآزیر شود

شب بس سیاه است
شب سه شنبه سیاه تر

از آسمان فرود آی
کسی برای دیدنت باقی نخواهد ماند


شما چه می کنید؟
.
.
.
DZ