Sunday, March 28, 2010

not vary ..many




قبول

لاک زدم

بعد از سالها , ناخن هام قرمز شدن

یه عالمه یا ( آلمه ) نقطه قرمز , روی زمینه سفید

ناخن هام کوتاهن
کشیده ان .

اون ها رو از پدرم به ارث بردم

سفیدی رو هم . آخ پدرم

.

خوابهام - مثل - باقیمانده انار روی دست نوچن و چسبناک

تا ساعتها نوچیشون میمونه روی ذهن

.

اعتراف می کنم هیچ وقت هیچ مردی اونقدر دوستم نداشته که

وبلاگش رو تا ته بنویسه

هیچ وقت مردی اونقدر دوستم نداشته که قول نده

هیچ مردی اونقدر دوستم نداشته که نگه چقدر زیبام و دوست داشتنی و خاص

و کاملم ... فقط سکوت کنه ...تا یه جاهایی حس زشتی و و معمولی بودن

دوست نداشتنی بودن بهم نده

هیچ وقت ...هیچ مردی .. اونقدر خود خواه نبوده که بخواد آرام باشم

و به خاطر خواست خودش , چنگ نزنه به آرامشم

.

من همیشه زیاده خواه بودم . همیشه خود خواه

همه جا . همه وقت . همه چیز با هم

خشونت با مهربونی - روز با شب - عشق با س..ک. س

در معادلات انسانی این طور چیز ها با این کنتراست بالا سخت

کنار هم موندگار میشن

همه چیز با هم

اوا گرین با ژولیت بینوش - معصومیت با مریض گونگی

پنیر با مربای آلبالو و حالا مرگ با زندگی

.

کمتر از یک ماه دیگه در موقعیتی قرار می گیرم که کنتراستش کشندست

و این - سطح آدرنالین خونم رو بالا می بره

حدس می زنم وقتی اون لباس رو بپوشم و وقتی اون نورهای سفید

روشن بشن..وقتی متخصص بیهوشی ازم بخواد از 2001 تا 2010 بشمرم

همون وقت که با گفتن 2002 چشمهام تاب نیارن و بسته بشن

همون وقت این کنتراست به نهایت خودش نزدیک میشه

درست زمانی که هشدار هست که نباید این کار رو بکنی اما ناچاری به انجامش

.

اسمی که این روز ها مشغولم میکنه ایزابلاست

ایزابل - ایزی - ایزی دریمرز- دریمرز با همه سینماش و ایزابلاش

داشتم میگفتم
کنتراست مثل نقره ای ماه روی تیرگی آسمونه - عکسهای سیاه و سفید

یه داد بلند تو خلوتی یه تونل- یه خواب عمیق تو گَسی یه هیجان

زندگی بدون کنتراست مثل دریمرز بدون اِوا گرین

.
اسم این وبلاگ یه خواب بود

خواب دیده بودم تو تاریکی و یه نور نقره ایه درخشان .. برهنه
میدوم

..از ترس از کسی فرار میکردم یا از چیزی

اما از برهنگیم شرم نداشتم طبیعی بود برام

با همه ترسم از اون موجود

....

تاریک و نقره ای.....


Ss

15 comments:

من said...

سلام سونیای عزیز
بهار بر تو مبارک و روزگارت سبز باد

از چی دلت اینقد گرفته؟چی اینقد غمگینت کرده؟عمل داری؟از الان تا یک ماه دیگه برات بهترین اتفاق و نتیجه ممکن رو آرزو میکنم...ولی واقعا خوابت عجیب بوده از اون موقعیت هایی که شوماخر می تونه بهترین سکانس رو ازش بیرون بکشه

نگران نباش همه چی روبراه میشه

Anonymous said...

باید حدس می زدم که منشا این نوشته ها از کجاست

تاریک و نقره ای

تصورات، رویاها، خیالاتی که انسان برای دلیلی نامعلوم اونها رو می کشه و بعد با ناخن هاش رویش خراش می ندازه
گاهی وقت ها انگار تمام سرچشمه لذت همین رویاهاست

دلیلی براش ندارم که چرا
اما یه تئوری درباره رویای محض دارم که بر اساس حذف تصوراتی که ذهن بی اراده می سازه و استوار کردن رویا بر تصورات ارادی و هوشیارانه بیان می شه

شاید اینها یه پناه گاست
مثل اشویتس ( اشویتس اول اسایشگاه سرباز ها بوده ) ولی اینجا شبیه اشویتس نیست

شاید هم هست

مثل موسی که وقتی از کوه پایین اومد و دید که مردم گوساله سامری رو عبادت می کنند دستور داد که برای پاک شدن این گناه همه صورتهاشون رو بپوشونند، یه جا جمع بشن و روی هم شمشیر بکشند و این قدر ناشناس هم رو بکشند تا فرمان بخشش از خداوند نازل بشه
اون شب رحمت و گوسفند آسمونی وجود نداشت و 30 هزار نفر کشته شدند

اما تو در رویاهات همیشه گوسفند رو بجای خودت قربانی کن

من هیچوقت نمی کنم ولی تو این کار رو بکن
مدیون خواهی بود اگر نکنی

شوخی کردم هیچوقت این کارو نکن

رویاها
.
.
.
سوال جدی: علت عملت چیه؟ خطرناک که نیست؟ نگران شدم
.
.
.
DZ

Anonymous said...

من " جان چه خوب که اینجایید.. و شوماخر بهترین کارگردانی بود که من نمیشناختم
بهار و روزگار شما هم سبز... مراقب خودتون باشید , بسیار
_________________________________


ناشناخته عزیز: کی میتونه ادعا کنه که نوشته هاش " اشویتس " هستند ؟

یک آسایشگاه سرباز ها یا یک پناه گاه ؟

تئوری رویای محض شما کاملا قابل تامله

گسی یک رویا گاهی به داد یه عالمه حقیقت دل به هم زن میرسه

.


ترس و لرز " زندگی من رو دگرگون کرد ....

بیاید چند سطرش رو اینجا با هم مرور کنیم :

*
"
اما ابراهیم از همه بزرگتر بود , بزرگ به دلیل قدرتش که قدرت آن بی قدرتی ست

, بزرگ به دلیل خردش که رمز آن دیوانگی ست , بزرگ به دلیل امیدش که صورت آن

جنون است , بزرگ به دلیل عشقش که نفرت از خویش است "

....

من نمی توانم ابراهیم را درک کنم , به یک معنا تنها چیزی که می توانم از او بیاموزم ,

حیرانی ست

...

من قادر نیستم حرکت ایمان را انجام دهم , من نمی توانم چشمانم را ببندم و خودم
را با اطمینان به درون محال پرتاب کنم , این کار از عهده من بر نمی آید ...

من متقاعد شده ام که خداوند عشق است .. اما ایمان ندارم , این شهامت را فاقدم .

در همه این مدت او ایمان داشت , او ایمان داشت که خداوند اسحاق را از او
نمی خواهد , با این همه اگر او را می خواست , اماده بود تا وی را قربانی کند.

او به لطف محال ایمان داشت , زیرا در اینجا جایی برای محاسبات بشری
نبود....
محال در زمره تمایزاتی نیست که بتواند در محدوده خاص فهم قرار گیرد
محال با نا محتمل , نا منتظره و پیش بینی نشده یکسان نیست

... حتی در لحظه ای که دشنه برق می زد ایمان داشت . ایمان داشت که خدا
اسحاق را نمی خواهد
... او از اینکه بگذارد عشق در هر عصبش به لرزه در آید خلسه ای لذت آور
احساس می کند با این حال روحش همانند روح مردی که جام زهر را سر گشیده
و نفوذ عصاره آن را در هر قطره خونش احساس می کند , آرام است

برای به چنگ آوردن کل امر زمان مند به لطف محال , جراتی فروتنانه و پارادوکسیکال
لازم است و این همان جرات ایمان است . با ایمان , ابراهیم از اسحاق دست نکشید , بر
عکس با ایمان او را به دست آورد.....
...
در رنج با رنج تسلا یافتن
...نه مریم قهرمان بود نه ابراهیم , بلکه هر دو از آن بزرگ تر شدند, نه با فرار
از پریشانی , عذاب و پارادوکس بلکه به برکت آن .
...سرگذشت ابراهیم در بر گیرنده تعلیق غایت شناختی امر اخلاقی ست
.. ایمان یک معجزه است , با این همه هیچ کس از آن محروم نیست

...لحظه ای که می خواهد اسحاق را قربانی کند به لسان اخلاق از او متنفر است
اما اگر به راستی از او متنفر باشد می تواند مطمئن باشد که خدا این قربانی را از او
نخواسته است , در حقیقت قابیل و ابراهیم یکسان نیستند.
ابراهیم باید با تمام وجود دوست بدارد , وقتی خدا او را از ابراهیم طلب می کند
باید او را اگر ممکن است باز هم بیش تر دوست بدارد , و فقط در این هنگام است
که می تواند او را ( قربانی ) کند , زیرا همین عشق او به اسحاق است که در تقابل
پارادوکسیکال با عشقش به خدا , عملش را به قربانی تبدیل می کند

...گناه همانند ایمان , بدون هیچ توضیح دیگری بی واسطه است .

...حتی این راز کوچک را هم که دادن بهتر از گرفتن است نمی داند ,
او هیچ تصوری از این راز بزرگ که گرفتن بسی دشوار تر از دادن است , ندارد

... هرگز هیچ نابغه بزرگی بی اندکی جنون نبوده است . زیرا جنون همان رنج
نابغه است
....
اما زندگی برای کسی هم که هرگز به مرتبه ایمان نمی رسد به قدر کافی وظیفه دارد

و وقتی شخص این وظیفه را صادقانه دوست بدارد زندگی نیز بیهوده نخواهد بود

... باید پیش تر رفت , باید پیش تر رفت .......
"
*
Fear and Trembling by : Kierkegaard , soren abye
.
.


آه دوست من و برای من حتی یک گوسفند هم برای قربانی وجود نداره
پس ناگزیرم به اینکه حتی در رویاهام ..خودم را جای گوسفند قربانی کنم
از ایمان در من اثری نیست
من به خداوندم عاشق نیستم..می دونید چرا ..ساده ست چون بزدلم
و از ایمان در من خبری نیست..من دوستش دارم ...با بی چار گی دوستش دارم
همین


.
.



..اگر در این دنیا واقعا چیزی جز شوخی وجود داشته باشه
باید بگم دوست من که بله گمانم جدی باشه...
اما نگران نباشید ...دعا کنید برام که من ترسو بتونم مستقیم به جلو نگاه کنم
لحظه ای هم به پشت سر نگاه نکنم ..رد شدن از دروازه ها سخته
تا اون موقع همینجام ... تا ببینیم چی پیش میاد
دوستتون هم دارم...میدونید ما آدم ها همیشه دیر میرسیم
پس تا دیر نشده دوستتون دارم

life is easy


Ss

خدا ! said...

دارم کم کم می خونمت بنده من ... بی نظم و بی قاعده ... نوشته هات ...

مسیح said...

سلام
خوب من بار اوله که میام اینجا و دقیقا همین الان دارن اذان میگن و من فقط دعا میکنم که عملی که قراره انجام بشه به خیر و خوبی انجام بده و درمان شود به طور کامل
میخوام یه چیزایی بگم اما ذهنم جمع نمیشه

Anonymous said...

What's Up? Challenger Of The IV The Great, What's Up?
.
.
.
DZ

some one said...

بلکه به بهونه جواب به DZ ازت خبری بگیریم.

Anonymous said...

یه چند روزی هنوز مونده

تا وقتش , با تست های جور وا جور

پدر آدم رو در میارن


ممنونم که می پرسید از حالم


تقریبا فراموش شدم


وقتش که برسه ..قبل از رفتن یه

چیزی اینجا میگذارم , قبول ؟


Ss

سام وان said...

ممنون به خاطر خبر. اگه چه کافی نبود. و البته اصلا نمی دونم چرا نگران شدم. در حالی که دوستی ای با شما ندارم . خبری هم از هم نداریم.و به گمانم اصلا نیازی هم به این دوستی نداری. این روزها گاه میام و بارها صفحات نوشته هات رو زیر و رو میکنم به بهونه ء پیدا کردن رد و نشونه ای که برسونتم به اینکه کجایی. نمی دونم. شماید همون داستان مرد بودن من و زن بودن شماست. شاید اصلا مثل خود من از تمام این سلام ها فراری باشی. نمی دونم. هی گشتم دنبال آی دی . ایمیلی . یا هر چیزی که بشه من رو برسونه به رها شدن از این تشویش.این تشویشی که نمی دونم چرا هست. برای منی که تویی رو که حتی ممکنه از همین حال و احوال ساده هم دلخوش نباشی رو نمی شناسم
تونستی خبری بده باز از خودت. ممنون

Anonymous said...

" بهترین شیرینی دنیا همونه که اصلا هیچ جا پیدا نمی شه .

خدا , کمونیسم , برادری , آدم , با چهار خط پر رنگ زیرش ."

خدا حافظی گری کوپر

.

.

فکر می کردم ما پیدا شدیم
اما
...
!!!

Anonymous said...

to my someone s :


نمی دونم چه کنم ؟


اینکه ...یه عالمه چیز هست

اینکه دلم چیز هایی رو می خواد که حتی به سختی به یادشون میارم

دلم " گل فرشی " گفتن پدرم رو می خواد که من 5 ساله ی اون وقت ها فکر می کرد " گل فرشی" سوییچ یه جور ماشینه

بیاید بخندیم اما من وقت نوشتن اینها صورتم خیس شد
و بعد تر ها ..به گلهای هر فرشی که نگاه می کردم
فکر می کردم " گل فرشی " گفتن های پدرم چقدر نازنین بود

..

اینکه این حال این روز های من نیست..
بزدل هستم اما به همون خدایی که روی صفحه ام پیغام میگذاره و بودنش رو بیش از هر خدای دست ساز ی

که ما آدمها برای خودمون میسازیم, اعتقاد دارم

به همون خدایی که سرگرمی من است

به همون خدایی که بارها به
DZ
گفتم که از ایمان به او در من اثری نیست

به همون خدا که شما میشناسید که شاید انگشت وسط نازنین رو او ساخته باشه .. که
:
این همه بغض این روز های من از ترسم نیست

از نبودن آدمهایی که حالا
اینجا در 32 سالگی
با بی چارگی صورتم خیس میشه

...

خدایا نمیدونم چرا اینها رو اینجا مینویسم

به شمایی که غریبه اید

اما ترجیح میدم میان تمام شما غریبه های خودم اینها رو بگم

که باهاتون بخندم

که چشمهام خیس بشه


..
!بگید دیوونه!...هستم

اما دیوونه ی خسته ای هستم


من دلم مادرم رو می خواد

این روز ها می خوام مامان صدا کنم ......
زنی که بیست و چند سال بعد از ترک کردن من و بابک برادرم
هرگز نخواسته بودم مامان صداش کنم


بچه شدم نه...
بگذارید بچه باشنم...
بمونم

من خسته ام

از فکر

از همه زندگی غلط اندازم

از همه ی سکوت

از همه ی مادرم از همه ی پدرم که

نیست


نیست


لعنت




....رهام بکنید تا سالها حرف هست چیز هست برای گفتن فریاد زدن , گریستن

...
تاب که نیاری

صورتت که همیشه ماسک خنده داشته باشه

درد که داشته باشی

یکهو اینطور عریان میمونی...
میان آدم هایی که نمی شناسیشون...اما هستند


کاش می دونستید بودنتون
وقت بی چارگی من

وقت زن و لوس و احساساتی بودن و درد داشتن من ... چقدر اتفاق خوبیه

کاش می دونستید..


می بخشید تاب نیاوردم ..که تلخم. ..که سختم

Ss

Anonymous said...

آهای کسی که اینجا بدون شوخی تشکر میکنی. و می دانی که گاه پشت شوخیهای شیرین تلخیهایی هست.
اگر از شکستن حصار تنهایی است نمی ترسی. قدری پیشتر بیا . شاید این سو نیز کسی ،خیال ساده می کند که " گل فرشی" سوییچ یه جور ماشینه و از خواندن اینها چشمانش خیس باران های نیامده می شود. پیشتر بیا

خانوم ميم said...

سلام
يك سوالي برام پيش اومده و اون اينه كسي كه وبلاگ خودش نظر خصوصي نداره چرا ميره وبلاگ بعضي ها كامنت خصوصي ميزاره؟!! چه اشكالي داره ديگران هم نظر شما رو مطالعه كنند اگر منظور خاصي نيست ؟ و اگر هست فكر نمي كنيد اول بهتر از وضعيت خالي يا پر بودن رابطه شخص مورد نظر مطمئن بشيد ؟

Anonymous said...

پناه بر خدا

خانوم م عزیز

من گاهی به وبلاگایی سرک می کشم و از نوشته هایی از اون ها لذت می برم
و حالا اگر صاحب بلاگ پذیرنده نظر خصوصی باشه ,نظرم رو خصوصی میگذارم ..دلیلش ساه ست چون دوست ندارم خود م رو یا بلاگم رو , مواجه با آدم هایی بکنم که احیانن مثل من اون وبلاگ رو دنبال میکنن
حالا چرا نمی خوام .اون هم ساده ست
چون دوست ندارم پای ادم هایی که نوشتنشون یا خوندنشون رو دوست ندارم به صفحه کو چکم باز بشه

و در ضمن گمانم تا اینجا متوجه شدید که منظور خاصی نبوده
چون در زندگی هم اکنونم وقتی برای فکر کردن به انحرافات جنسیم ندارم

کاش کافی بوده باشه و اگر نه گزینه کامنت خصوصی رو از رو بلاگتون بر دارید لطفا

... این بار انگار تو خواندن آدمی , از بعضی نوشته هاش اشتباه کردم

می بخشید ..خانوم


Ss

Anonymous said...

احیانا

صحیح شده از بالا


Ss