از پله های تنگ و باریک می گذرد باید خودش باشه صدای پیانو که شوپن را می نوازه دود سیگار بوی سیگار که با تلخی قهوه آمیخته شده احتمالا باید یه پنکه سقفی هم روشن می بود اما نبود چند لحظه بی حرکت در ورودی سالن می ایستند هواس هیچ کس به او نبود یه نصفه میز کنار دیوار آبی درباری خالی بود نشانه گرفت و خودش را به طرفش شلیک کرد کیفش را روی صندلی کناری گذاشت و نشست پیانو حالا تند تر می نواخت گوش نواز بود اما نه عاری از نت های فالش عجیب بود هرگز نتوانسته طیف آدم های اینجور جاها رو پیش بینی کند مثلا همین میز بغلی ش زن و مردی که میامد زن و شوهر باشند هرگز اگر بیرون می دیدشان نمی توانست حدس بزند که روزی گذرشان به این کافه بیفتد کافه ساکت نبود شلوغ از صداها و ساکت از نگاه ها همین بود که همیشه می کشاندش اینجا قهوه اش را آوردند اصلاً متوجه نشد که کی سفارش داده بود فقط لبخند خانم قد بلندی که قهوه را برایش آورد یادش انداخت که قهوه سفارش داده بود باید سیگاری روشن می کرد اما هوسش را نداشت شروع به چرخاندن قاشق در فنجان کرد به شیشه های رنگی روبرویش که عاشقشان بود خیره شده بود پیانو شوپن نبود دیگر . . . . : خبلی وقت بود اینجا نیامده بودید از جایش پرید : متاسفم - حواستون نبود نگاه کرد پیانیست بود کنار میزش خم شده بود چند ثانیه ای طول کشید تا بتواند حواسش را از روی دیوار ها و شیشه ها و فنجان جمع کند و سر جایش بگذارد تا امد چیزی بگوید : امیدوارم از میزتون خوشتون بیاد اینجا سخت میشه یه میز رو خالی نگهداشت
لبخند زد شب بخیر
yn
* به جهت بانو سونیا سالارکیا فقط
--- جاهایی که بشه واقعاً زندگی کرد تو این شهر روز به روز کمرنگ تر میشه قدم بر چشم ما بگذارید قلم بر دست گیرید بلغزانید روی شیشه های رنگی اینجا اینجا رو از ما نگیرید پاک کردن و چیدن میز ها هم با من
2 comments:
از پله های تنگ و باریک می گذرد
باید خودش باشه
صدای پیانو که شوپن را می نوازه
دود سیگار
بوی سیگار که با تلخی قهوه آمیخته شده
احتمالا باید یه پنکه سقفی هم روشن می بود
اما نبود
چند لحظه بی حرکت در ورودی سالن می ایستند
هواس هیچ کس به او نبود
یه نصفه میز کنار دیوار آبی درباری
خالی بود
نشانه گرفت و خودش را به طرفش شلیک کرد
کیفش را روی صندلی کناری گذاشت و نشست
پیانو حالا تند تر می نواخت
گوش نواز بود
اما نه عاری از نت های فالش
عجیب بود
هرگز نتوانسته طیف آدم های اینجور جاها رو پیش بینی کند
مثلا همین میز بغلی ش
زن و مردی که میامد زن و شوهر باشند
هرگز اگر بیرون می دیدشان نمی توانست حدس بزند که روزی گذرشان به این
کافه بیفتد
کافه ساکت نبود
شلوغ از صداها و ساکت از نگاه ها
همین بود که همیشه می کشاندش اینجا
قهوه اش را آوردند
اصلاً متوجه نشد که کی سفارش داده بود
فقط لبخند خانم قد بلندی که قهوه را برایش آورد
یادش انداخت که قهوه سفارش داده بود
باید سیگاری روشن می کرد
اما هوسش را نداشت
شروع به چرخاندن قاشق در فنجان کرد
به شیشه های رنگی روبرویش که عاشقشان بود خیره شده بود
پیانو شوپن نبود دیگر
.
.
.
.
: خبلی وقت بود اینجا نیامده بودید
از جایش پرید
: متاسفم - حواستون نبود
نگاه کرد
پیانیست بود کنار میزش خم شده بود
چند ثانیه ای طول کشید تا بتواند حواسش را از روی دیوار ها و شیشه ها و فنجان
جمع کند و سر جایش بگذارد تا امد چیزی بگوید
: امیدوارم از میزتون خوشتون بیاد
اینجا سخت میشه یه میز رو خالی نگهداشت
لبخند زد
شب بخیر
yn
* به جهت بانو سونیا سالارکیا فقط
---
جاهایی که بشه واقعاً زندگی کرد تو این شهر روز به روز کمرنگ تر میشه
قدم بر چشم ما بگذارید
قلم بر دست گیرید
بلغزانید روی شیشه های رنگی اینجا
اینجا رو از ما نگیرید
پاک کردن و چیدن میز ها هم با من
بنویسید .... باز
این خواهش من هم هست
بدون اینکه بخوام دلیل
close
شدن رو بپرسم
چون اگر قرار بود بدونیم حتما تا حالا می دانسته شده بودیم
هنوز هم بعد 38 سال (بعد از سال 1972 که پدر مُرد) همه تلفن هایی که از اینجا میشه کنترل می شه می دونید که؟
باز همه منتظر می مانم
هر چقدر که لازم باشه
.
.
.
کامنت همایونی
DZ
Post a Comment