Saturday, April 23, 2011

l'histoire des oure panda....

داستان خرس هاي پاندا به روايت ساكسيفونيست كه دوست دختري در فرانكفورت دارد


Written by matei , viniec




داستاني كه مدتها پيش ... همراه با تپق هاي فراوان خوانده شد .... براي دوستي


..دوست قصه رو دوست داشت


من قصه رو دوست دارم


.

.....



.....اين فقط قسمت كوچكي از قصه است

اون قسمت كه مر بوط به افتادن يا نيافتادن اتفاقي ميشه




...





Ss

1 comment:

ارمان صالحی said...

وقتی نمایشنامه میخونم بعضی اوقات نگران حرفی هک که شخصیت ها به هم میگن..مثلا یکی از شخصیت ها یه دیالوگه خیلی خیلی زیبا میگه نگرانم شخصیت بعدی که مسئولیتی به این بزرگی داره که جواب این دیالوگ زیبارو بگه ابروی من خوانده رو نبره..انگار اگر اون خوب جواب نده من مخاطبببب مقصرم چون من این شخصیت رو با این مله های با شکوه کشوندم اینجا انگار موقع معرفی دو نفر نگران باشی نفر دوم ابورتو نبره... توی این نماشنامه من همیشه نگران بودم...و الان که با صداای ملکه ام شنیدمش نگرانم که هردوشون جلوتون دیالوگااای خوبی بگن که صداااتون رو خراب نکنن...
انگاار اون نگرانیمو برای اینکه نفر بعدی چی بگه دصاتون زا یادم میبره.......چون اوقندر زیباست که دیگه نگران نمیمش و منتظر شدن برام نگران شدن نیست و احساس میکنم نفر بعدی از سرسختی نگاه من یهنو رها میشه دیگه نگرانش نیستم هر لحظه ممکنه یهچیزی از هم بپاشه اما اینص دا بمونه نمایشنامه ای درکار نباشه اما این صدا ادامه بده چون میخواد منو کامل از نمایشنامه دور کنه اوقندر که نمایشنامه محو شه دیگه نگران ادم های نمایشنامه و واکنششون نباشم اوقندر که گمشون کنم... و وقتی منو حسابی کاری کرد که دیگه ادمهارو گم کنم جایی ببره که دیگه تنها راهنمای این نماینشامه اونه... انگار میشه یه نمایشنامه رو با یه صدای زیبا اونقدر خوند که زا یه جایی به بعد کسی جز اون صدا نتونه نمایشنامه رو بخونه... تنها راهنماا همون صدا باشه....
....

صداتون معرکه است...............