Sunday, October 22, 2006

The truth is..!

سعی نکن خیلی بالا بری تا به خدا نزدیک بشی

چون ممکنه یکهو درخت رو تکون بده...


Ss

Wednesday, October 18, 2006

پستچی دو بار زنگ میزند

بارون مستقیم . بی رحم میباره- آسمون کبود شده ..انگار کسی بهش تجاوز کرده - من خیسم - خیسی رو حس می کنم رو پوست تمام تنم - اما
عجله ای ندارم - نمی خوام برسم به جایی یا کسی یا چیزی - فقط مرطوب به جلو نگاه می کنم - گاهی دونه های بارون روی چشمام میافتن
- همه چیز تار می شه همه چیز - نور ماشینها ستاره ای شکل میشن - به خدای نا مردم می گم : دیگه گریه نمیکنم نه - دیگه نه ......



هی صبر کن - صبر کن - احتیاج نیست اینطور خشن باشی ...دگمه هام پاره میشن - خودم درشون میارم - بیا -حالا اینجام - برهنه -
هیچ چیزی نیست که باعث بشه نخوام این کارو باهام بکنی!- بیا - بدر ...- بچش...- تلخم ...اما لذیذ ...- بیا لعنتی - اما کارت که
تمام شد ...بذار ...تاریک بمونه...تاریک ! بذاز پنجره باز بمونه - وقتی داری کمر بند شلوارتو با عجله می بندی - ....نگاهت می کنم
تو ..تو ..کثافت بزدل حتی ...اوضاعت از من بهتره - حالا خیسم - موهام تابدار....
عوضی جای انگشتاش روی گلوم درد میکنه - احمق ..فکر می کرد خیلی زرنگه - من اما نگاهش کردم ...صاف تو چشمهاش
تمام مدتی که اون بیشعور تنم رو لگد مال می کرد ..نگاهش کردم - ترسید کسی سر برسه یا ازش پول بخوام- به طرز مضحکی عجله داشت
دهنم طعم خون میده - مجبور نبود بزنه ..مجبور بود؟..نبود! ...من ساکت تکیه دادم به دیوار - چرا عجله داشت
بوی تعفن می داد ...نه بیشتر از خودم!!! حالا ببین خدا - ببین نامرد عوضی ...گفته بودم ...نگفته بودم؟! گفته بودم
به رگ گردنم نزدیک نشو!..





دیگه بوی شبنم تازه نمیدم - دیگه موهام درخشان نیست - دیگه لباسهام بوی تمیزی نمیدن
-
مستقیم!

-
لعنتیا چرا وای نمی ایستید؟ هاه یکی ایستاد

-
دربست ..هروی!

سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی مرطوب تاکسی قدیمی..بوی گند موندگی می داد

رسیدم - ورودی - آسانسور - خونه - خونه عزیز معطر تمیز ساکت
تمامش رو از تنم در اوردم - برهنه - بدنم میلرزه - کجا برم؟ - چه کنم؟ - حمام ! - آخ خدایا کجایی تو ...زجه میزنم!.
کجایی پس ...جیغ میزنم
بازوهامو بغل کردم - آ ب - آب داغ - بخار - درد کشیده ام ..مجروح - حوله - سرما - تختم - قرص ها - خواب - خواب - خواب


رعد و برق - بارون - خیسم.............خیس.

Ss.

Tuesday, October 10, 2006

Lost highway*

پاییز بود
من مرگ رو دیدم!.......می خندی؟........جدی می گم دیدمش

کنار یک بزرگراه !...تاریک بود ساعت دقیق.....ده شب بود . و از اینور بزرگراه براش دست تکون دادم...او هم.
روی پل عابر رسیدم بهش ...در آغوش گرفتمش ..و او گفت: چای حاضره....به دفتر کارش رفتم.....هی! چرا چشمات اینهمه مسخره شدن؟...آره دفتر کارش....تازه بهم ریخته هم بود ..اما تمیز!....یک لیوان آب ...بعد چای بدون قند....تو که میدونی همیشه چای ..بدون قند می خورم
باور نمی کنی؟!...تازه قبل تر هم دیده بودمش ...کناره بزرگراه ...عصر یک روز.. وسط تابستون که هوا ابری بود...اون بار هم در آغوش گرفتمش
چرا سر تکون می دی؟!...دلم می خواد خفت کنم .......چای خوردم ...بدون قند!...من پر اشک و او ...لبخند می زد ....مرد بود ..باور کن..
چه کنم باور کنی؟!...یه مرد جوان ..با چند تار موی سپید ...تازه دستاشم قشنگ بود ..راست می گم...آخه بیشتر وقت ها با اونها آدم میکشه.. ....م م م ..راستش منم فکر نمی کردم مرگ اینطور جوان باشه....حدس میزدم...
که مرگ یک زن نیست اما..مطمئن هم نبودم که یه مرد جوان میتونه مرگ باشه...چی؟...مزخرف می گم؟...بهم دست نزن حالم خوبه..
چرا باور نمی کنی؟؟!!!..باشه صدام رو میارم پایین!....باز می خندی!...دیگه هیچی نمی گم...گم شو ..!!!!...برو بخند .....!!!
!فقط.......وقتی داشتم از پله های دفتر کارش پایین میامدم ........صدا زد........سونیا
....

Ss
*by david lynch-1997

Sunday, October 08, 2006

Homme like u ...

با دست راست تایپ می کنم ...دست چپم روی لبهامه..باید خطوط سر انگشتام رو حس کنم اما نمی کنم...حالا با موهام بازی میکنم...و حالا .... به کمک دست راست تایپ می کنه دست چپ
....زیر لب زمزمه می کنم
femme like u .....
میدونی دلم چی می خواد ...دلم می خواد صورتم رو بیارم کنار گوشت جوری که بوی عطر قدیمی شیرینم ...حواستو پرت کنه ... ....همونطور کنار گردنت بمونم
یه لحظه بشم خدایی که میگن از رگ گردن بهت نزدیکتره..! ..تو ساکتی شاید یک جریان هوس آلود تمامت رو جادو کرده و من دست چپم رو بالا میارم... و کمی دور تر از چشمهام میگیرم ...نگاهش میکنم ....حالا زمزمه میکنم ....با صدایی از ته گلوم یه ملودی آشنا رو
حالا دست چپم کنارمه ...یه چیزی تو دستم برق میزنه ..........حالا بیتاب شدی..صدای نفسهات رو میشنوم و گرمیش رو روی سر شونم حس می کنم
.....دست چپ براق رو بالامیارم ...با زمزمه و عطر قدیمی و هوس تو ...حالا کنار گردنته .......درد...کمی سوزش ...و گرمای لزج کنار گردنت.......میخندم..
از خدات زخم خوردی....می خندم...دیگه نذار هیچ خدایی به رگ گردنت نزدیک بشه ....!!!هیچ خدایی

باز دست راستم به تنهای
تایپ می کنه ...دست چپم زیره چونمه......حالا کنار میز بیحرکته.باز میاد برای تایپ کردن الان حرف (ر) رو تایپ کرد.....

زمزمه میکنم
.homme like u

.....

Ss
homme =مرد
femme=زن
در زبان فرانسه

Wednesday, October 04, 2006

Dancer in the dark*

BANG… BANG*

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
he shot me down..bang ..bang
I hit the ground..bang..bang
that awful sound..bang ..bang
my baby shot me down.
Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"
I shot you down..bang..bang
, you hit the ground..bang ..bang
that awful sound..bang ..bang
, I used to shoot you down..
Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.
he shot me down..bang..bang
I hit the ground..bang..bang
that awful sound..bang..bang
my baby shot me down...
*by lawrence fonterie
*nancy sinatra_ song
back to bedlam..welcome sonia!
Ss