Monday, November 04, 2013

dreamy ... papa....


 

روز ها میگذرن

و

انگار تمامت میکنن

 .

 

بابا

. .... یادته وقتی. .. هشت ، نه سالم بود

وقتی یه روز عصر تو پاییز میخواستی بری خونه یه دوستت

دستم و گرفتی تو دستات
گفتی راهی نیست پیاده میریم

رسیدیم سر کوچه مون
یکهو ایستادی

گفتی. ... من در خونه رو قفل کردم گل فرشی ؟

 گفتم آره بابایی قفل کردی

چند قدم رفتیم
دیدم تو فکری ...دیدم خیالت راحت نیست
گفتم بابا برگردیم، ببینیم در و قفل کردی یا نه

یه کم نگام کردی گفتی تو میگی قفله، حتما هست
گفتم نه
برگردیم
برگشتیم

قفل بود

خندیدیم
گفتم بابا خوب مطمئن شو
باز بر نگردیم

خوب مطمن شدی

رفتیم خونه دوستت

دو سه ساعت گذشت

امدم رو پاهات بشینم

نگام کردی

گفتم بابا در قفل کردی!

خندیدی

قربونت برم بابا که. ...یادت نمی موند

که وسواست بود
که....

کجایی. ...

تو این دنیای شلوغ کجا ولم کردی ..رفتی

...بابا هزار بار برمیگردیم تا مطمئن شیم در خونه قفله
...بابا. .........من بغلت رو می خوام
بوت رو

دستات رو

اینجا شلوغه

آدم ها درد دارن

من و جا نذار بابا

....برگرد




پاییز 92
"گل فرشی"




No comments: