امروز چهار شنبه ٢٢ شهريور
عصر توي پاركينك بدون اكسيژن تنديس پارك كردم وآمدم كه برم سراغ آقاي جواهر ساز
داشتم از پياده رو آروم راهم رو ميرفتم
ديدم يه تيكه از زمين خيس اما خيسيش عمقي نداره
پام رو گذاشتم روي خيسي و.... آب رفت توي كفشم
گلوم پر بود يا منتظر بهانه انگار ، نگذاشتم بغض از چشمهام جاري بشه
به آقاي جواهر ساز كه رسيدم و گفتم سلام
گفت سلام به روي ماهتون و پيش بند چرمش رو كه از پاهاش كنار گذاشت و زره بين رو كه از چشم هاش بر داشت
اشك هاي منم سرازير شد
دست پاچه شده بود مرد بيچاره
گفت بنشينيد و رفت برام آب اورد
گفتم چيزي نيست به خاطر آلودگي هواست
دروغ مي گفتم
هم خودم
هم آقاي جواهر ساز مي دونستيم كه دروغ مي گم
با لبخند يه عالمه( آلمه) سنگ درخشان و رنگي بهم نشون داد
زمرد -ياقوت - برليان
درخشششون حواسم رو پرت كرد
دوست داشتم ساعت ها برق زدنشون رو تماشا كنم
دوست نداشتم داشته باشمشون
اينطور كه روي پارچه ي مخملي آقاي جواهر ساز برق مي زدن ، حواسم رو براي همه عمر پرت مي كردن
امروز ٢٢ شهريور من روبه روي يه مرد ميان سال بسيار محترم غريبه اشك هام سرازير شد
و اون مرد هرگز سعي نكرد با حرف هاي قشنگ بدرد نخور آرومم كنه
با سنگهاي رخشانش جادو كرد و اشك تمام شد
.Ss