امروز جمعه١٧شهريور
صبح يه فيلم مفرح روز تعطيل
اما انگار پسر كوچولوي ندا براي به دنيا آمدن عجله داشت
پس ظهر نشده بيمارستان, براي ديدن يه پسر كوچو لوي ريزه ميزه كه آروم تو بغل مامانش لميده بود
يه چيزي توي دلم فشرده مي شد
يه پسر كوچولو
يه موجود كه درونت رشد مي كنه
كه ممكنه تو شيش هفتگيش از دستش بدي
كه تهي بشي
....
تا عصر بيمارستان
و بعد خونه
يه دوش سريع
و رفتن به مراسم ازدواج poblic enemy كه ساعت ٧ شب تو يه رستوران بزرگ برگذار مي شد
يه زن و مرد ميان سال
كه با داشتن بچه و نوه با هم ازدواج كردن
براشون خوشحال بودم
خودم هم نمي دونستم چرا
تمام شب تو اون رستوران رزرو شده ي لعنتي لبخند زدم.
از اين ميز به اون ميز سرك كشيدم و مطمئن شدم كه به همه خوش ميگذره
خانم زيباي خوش پوش شيك باعث مباهات
و شب روحم خسته تر از پاهاي توي كفش هاي پاشنه بلند از پشت نقاب زن پرفكت مثل نعش بيرون افتاد
حالا ساعت ١٢:٣٠ شب
اضطراب و بغض لعنتي داره دخلم رو مياره
بي بي سي خوندم
به چند تا وبلاگ سر زدم
حالا مي خوام بخوابم
آخ اگر اضطراب لحظه اي مجال بده
.Ss
No comments:
Post a Comment