امروز دوشنبه ٢٠ شهريور
ديروز كه امدم خونه پسر كوچولوي همسايه داشت تو پاركينك اسكيت مي كرد
سلام كردو وايساد به نگاه كردن
من هم ماشين رو پارك كردم و با دستهاي پر از مقوا و كيف خرت و پرت رفتم سمت اسانسور
امد در رو برام باز كرد
ازش تشكر كردم و دگمه طبقه ٥ رو فشار دادم
امروز عصر رسيدم خونه باز تو پاركينگ بود ، اينبار بدون اسكيت و با يه تفنگ آبپاش
داشت از سرايدار مي خواست كه تفنگ رو براش پر آب كنه
باز با دستهاي پر اين بار از خريد از ماشين پياده شدم
آمد جلو سلام كرد بعد ديدم سرايدار داره مي خنده
گفتم چي شده گفت خانم علي مي گه من از اين خانومه خيلي خوشم مياد مي خوام تفنگم رو بدم بهش باهاش آب بپاشه
پسرك شيرينيه با صورت ظريف
يه كم باهاش حرف زدم آمدم تو اسانسور
داشتم فكر ميكردم وقتي يه پسر كوچولو اينطور ازت خوشش مياد و حاضر تفنگش رو بهت بده، يعني هنوز زنده اي
هنوز دلربايي و هنوز ميشه به خودت تو آينه لبخند بزني
اتفاق مهم امروز دلبري از يك پسر كو چولوي ٤-٥ ساله ي خوش قيافه بود
.Ss
No comments:
Post a Comment