Saturday, July 15, 2006

So I Took Whats Mine...

اهوم - برداشتم ! -مال خودم بود - همه اون چیزی که مال من بود - مال خود ..خودم
حالا که چی - هوم؟ چرا ابروهات اخم ساختن - چرا رگهای گردنت ملتهبن - چرا نفست به شماره افتاده مثل
اون وقتها که می دویدیم با هم...یا وقتی با تنمون عشق می ساختیم ....- من که کاری نکردم
فقط چیزی که مال من بود رو برداشتم
کهنه شده - آخ ...تکه تکش کردی ..- وای از تو که نگذاشتیش جای خشک..نمناک شد...پوسید..!حالا چرا
!خیره شدی به دورها انگار که زندگیت رو بردن - من فقط چیزی که مال من بود رو برداشتم .....عشقم رو
حالا دیگه مثل اولش نیست ...نمی تونی ماه رو از تو برکه برداری !....حالا دیگه مرطوب و پوسیدست
شکسته و تکه تکه
... دیگه خداحافظ ...لطف کن دیگه نبینمت عشق من
Ss

Thursday, July 13, 2006

سلوک


من الخلق الی الحق
من الحق الی الحق بالحق
من الحق الی الخلق
من الخلق الی الخلق
"سفر های عرفانی ملاصدرا و معاد ملاصدرا "*
من اینجا دارم چه غلطی می کنم....نه از خلقم به حق .نه از حقم به حق .نه از
حقم به خلق .نه از خلقم به خلق ....هیچی ..مطلقا هیچ

Wednesday, July 12, 2006

"WOw


یک مرد راستین همواره به دنبال دو چیز است ...خطر و بازی
به همین خاطر زن را به عنوان خطرناک ترین بازیجه می خواهد
"چنین گفت زرتشت"
نیچه

Sunday, July 09, 2006

...Case i am broken.

__
بهتون که گفتم ...کمی طول می کشه....

=
خانم گفتید - اما الان سه ماه منتظر شما هستم - من به شما اعتماد کردم - ....اصلا دیگه نمی خوام کار طراحی داخلی خونم رو به شما
بسپارم !!!فکر می کنم همینقدر صبر کافی بوده باشه ....

_
من واقعا متاسفم - فکر می کنم حق با شماست - بهتره آدم مناسب تری این کار رو انجام بده ....

=
ببینید خانم -درسته کار شما فوق العاده بوده در مورد های قبلی که دیدم - اما صبر هم اندازه داره
با وجود اینکه کار اصلی شما نقاشیست - اعتماد کردم - به خاطر کار خوبتون صبر کردم !- اما من هم بر نامه ریزی هایی برای زندگیم دارم
...متوجه هستید که؟! ..

_
بله - کاملا - من...یکشنبه برای فسخ قرار داد می رسم خدمتتون - ...خدا نگهدار...
( گوشی را آرام ...انگار که نخواهد سایه ها بفهمند .. زمین می گذارد )

(لعنت - این هم از این - نقاشیهاش جلوی چشمهایش معلق می شوند - کوله پشتی را برداشت و زد بیرون از کارگاه )


/
خا نوم !- برف اونقدر زیاده که ماشین تکون نمی خوره - فکر کنم بهتره با تاکسی برید منزل

_
تاکسی کجا بود آقا امین ؟!!...م م م ...ظاهرا که چاره ای نیست - پیاده میرم تا یه جایی

دربان پیر جلوی گالری دستها را گذاشت روی چشمها
/
خانوم مثل چشمهام مراقب ماشینتون هستم - شما خیالتون راحت باشه - برید منزل ...سرده !

_
با لبخند ) آره آقا امین - پراید خسته من واقعا روی چشم گذاشتنم داره - شما برید تو
هیچ کی این ماشینو نمی دزده - اگر هم بدزده..یه چیزی می گذاره روش پس میاره- فقط
حواستون باشه .. پسش بگیرید حتما

پیرمرد متعجب از حرفای دخترک می خندد...ریشهای تنک سپیدش هم
/
خدا به همراهتون خانوم



چقدر هوا سرده - دستها در جیب پالتو - شانه ها کمی جمع شده به سمت جلو ..از سرما
با خودش فکر می کند : حتما ریملی که صبح به روی مژه ها کشیده بود الان زیر چشمها را سیاه کرده
حوصله نداشت با انگشتها پاک کند.. حدس سیاهی را

اطمینان دارد در این هوای سرد تاکسی جلوی پای هیچ ابول بشری نمی ایستد ..چون همه تاکسی ها
شتاب به خانه رسیدن دارند
ترافیک..یک زنجیره نور درست کرده - خیابان ولیعصر پر از بوق وبرف ودرخت

تا تجریش پیاده میرم از اونجا هم یه غلطی می کنم - فکر می کند: چرا زنها و دختر های جوان دائم دست به )
روسری دارند حتا اگر موها و روسری در بهترین حالت خود باشند....- هوه...اون دختر چقدر خوب لبها رو خوش رنگ کرده
یا اون مرد کنار پست خانه ...چه خوشحال لبو می فروشه

پاهاش خسته اند - تجریش پر از نور.. آدم ها .. بو ها
قشنگ....قشنگ...قشنگ ...مثل شومینه پر از چوبهای سوزان برای گرم کردن دستهای یخ زده اش

(کاش می شد برم تو بازار چه - بوی ترشی وصابون و نون تازه...و دالون گلالودش ...هوش از سرم ببره

از سرم بپره فکر مامان که نیست...بابک که حا لا بزرگ شده وشده برادر خوشگل محبوب من.....فکر بابا که حتما
اون گوشه گورستان سردشه...کاش می شد برم بخوابم رو سنگ خاکش تا گرم بشه شاید
و سالی.. که بابک حالا انگار بیشتر بچه اونه تا برادر من


............... چشماش تار شدند - اشک بود _( آره - بذار خیال کنم از سرماست ...بذار خیال کنم
از خوشگلی تجریشه........بذار خیال کنم ..مونده تا بشکنم...........................................
.....


* به یاد روزهای سر سختیم
به یاد روزهایی که فکر می کردم مونده تا بشکنم
این شعر مال کی بود؟(مانده تا برف زمین آب شود .. مانده تا
بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر) مال سهراب بود..نه ..
اخوان ثالث؟..گمان نکنم...یادم نمی یاد..از کی بود این شعر...
............
شب خوش سونیا

Ss

Monday, July 03, 2006

Help me

این خنکا از کجا صورت قلقلک می ده........
بهش چی می گن این رنگ تیره خوشرنگو که من هر چه می کنم نمی تونم با رنگهای جعبه رنگم بسازمش.......
...هوم ...نیمه شب گذشته ...صدای سکوت می یاد...تور...خودشو رها کرده تو این خنکا ....چرا
...این همه شلوغ از سکوت همه جا ...خواب بودم ...آره ..خواب بودم .
( علی کوچولو خواب دیده بود ...خواب یه ما هی دیده بود ) *
( ...و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد ) *
............کتابهام اینجان ....من کجا بودم ....این تن ...چرا این همه خستست....آره خسته
.....دستمو که بلند کنم ...خدا دستمو میگیره ....دستهاش ....آخ دستهاش ....
کمک کنید...........دستهامو بلند کنم .....

Ss



*فروغ فرخزاد
*سهراب سپهری

Sunday, June 18, 2006

پایان خوشگل یک محال

_
سلام

=
سلام

_
خوبی... .

=
خوبم - ببین عزیزیم ..من کار دارم باید برم بیرون ..


_
ما قرار بود امروز با هم صحبت کنیم - خیلی وقت قرار صحبت کنیم - چی بر سرت اومده - این همه سردی از کجا میاد...


=
خیالاتی شدی باز - کدوم سردی - هنوز خوشگلی - هنوز نقاشی می کنی - هنوز آدم ها روت مکث می کنن -هنوز فکرای عجیب جذاب داری ... چرا باید سرد باشم

_
با لبخند) ببین بعد از چهار سال - منو خوب می شناسی - گذشته از عشق می دونی ... بهت قلاب نمی شم پس روراست باش)


=
خیلی خوب - تو شروع کردی - دیگه اونقدر ها برام جذاب نیستی - زیبا ئیت هر روز بیشتر و وحشی تر می شه اما انگار همین منو دور می کنه

حالا بیشتر از چهار سال پیش به نقاشی و سینما مسلطی اما - انگار حرفامون ته کشیده -عشقمون شاید ....نه اما حرفامون ته کشیده

دلم یه دختر معمولی می خواد - حتی خوشگلم نه اونقدر ها - حتی نصف تو خوشگلم نه - دلم یکی رو می خواد که دیگه از سینما و فلسفه

وهنر ندونه...نه اونقدر که تو می دونی . دلم می خواد کسی روش مکث نکنه - آخ خسته ام می کنی - جذابیتت خسته ام می کنه

می خوام رها باشم - از تو - دلم برات تنگ می شه اما ترجیح می دم دلتنگ باشم تا تو با اون موهای بلند و دستهای قشنگت باشی
می فهمی....؟!




_
................................................................
خوب توقع که نداری حسابی درکت کنم ؟ - گمانم بشه فهمیدت - اما من نمی فهممت

باشه - فرو میریزم - ترجیح میدم در هم کوبیده بشم تا قلاب باشم



=
ممنون - دلم برات تنگ می شه - عاشقتم
cia o



_
دلتنگت می شم - عاشقتم
cia o







Ss

Saturday, June 17, 2006

او انجا بود

لب هاش حرکت کرد. انگار داشت بر می گشت

پسر بیست و سه چهار ساله به نظر میرسید . زن هم
اما واقعیت این بود که مرز سی وسه را تازه رد کرده بود

(- خانم -خانم ! حالتون خوبه؟! . خدا رو شکر .چشماتون رو باز کردید )

زن آرام به خود حرکت داد. سرد بود و سپید . سعی کرد از جا بلند شود

پسر آرام گفت: خانم . کمی صبر کنید .انگار خیلی وقت اینجایید

مرد جوان این فکر را باز با خودش تکرار کرد .(این زن با این لباسهای گران قیمت گرم و رنگهای به شدت ههماهنگشان اینجا
کنار دیواره باریک.در این کوهستان سرد .آن هم درست صبح یک روز غیر تعطیل ...چه می کند )

خودش .لباسهای بی تکلف پوشیده بود . در آخرین لحظه از رفتن به دانشکده منصرف شده بود . تصمیم گرفت با لباس گرم و کفش مناسب و موزیک راهی کوهستان نزدیک
به خانه وروحش شود . توچال

اما این زن با این زیبایی غریب .سرما زده چرا اینجا ...نرسیده به ایستگاه چهار تکیه داده بر دیواره کوه به خواب رفته ...
زن؟! چرا فکر کرده بود ...زن . ؟! بیشتر به دخترک کوچکی می مانست که راه گم کرده

: -
خانم اینجا نوشیدنی گرم پیدا نمی شه .اجازه می دید کمکتون کنم ؟
( نه - ممنون آقا )
آرام از جا بلند شد . از تعادل اثری نبود .سعی کرد دستش را به دیواره نگیرد . باز گفت : ممنون - خدا حافظ
.نمی دانست به کدام سمت برود . با لا یا پایین . پایین

قدمها را با دقت پشت سر هم می گذاشت .برف نرم و تو خالی تمام مسیر را مهربانانه پنهان کرده بود

مه بود و دانه های ستاره شکل سپید هنوز می بارید

جوان انگار که نداند به کدام راه آمده سر در گم نگاهش می کرد ...( خانم تنها نرید لطفا .خیلی راه آ مدید .بگذارید همراهتون بیام )

زن
ایستاد. نگاهش کرد .(- اینجا قشنگه - نمی خوام باعث بشم ...بر گردید

پسر: نه . گمان نکنم بیشتر از این با لا برم
قدمهاش را سریع کرد و خود را به زن رساند .در کنار هم و در سکوت قدم بر می داشتند
حس می کرد که او می لرزد ..قدمهاش نا متعادل بود . خودش اما و سیاهی چشمهاش انگار بی توجه بودند به لرزیدن ها

بیست دقیقه در سکوت و پسر هر آن فکر می کرد (هی چرا دنبال این غریبه سرازیر شدی به پایین ؟ )

یک ساختمان آجری و شیشه های بخار گرفته - و خبر خوب یک نوشیدنی گرم

یکهو ایستاد - به او نگاه کرد (- آقا یک فنجان چای میهمان من ...و باز ممنونم از همراهیتون و یک سوال ...چه موزیکی گوش می دادید ؟

پسر بی محابا هدفون رو جلو گرفت : ( خودتون گوش کنید ! )
و او گرفت

گوشهای کوچک را دید که از گوشه کلاه سرمه ای - سپید ..بیرون آمدند
انگار اصلا عجله ای نداشت برای رفتن به جایی گرم و گرم کردن دستهایی که لرزش آنها حالا محسوس تر شده بود . بعد لبخند زد .
موزیک قشنگیه
گوش میدم گاهی-rok - من هم

بعد باز گوشها را برای یک لحظه دید و دست زن که دراز شده بود
هدفون را گرفت .در را برایش باز کرد

میزهای فلزی و صندلی های چوبی ..رومیزیهای گل دار- بو و صدای چوبهای شومینه بزرگ -صدای رادیو - و مرد پشت پیشخوان .
دقت کرد وقتی دستها از میان دستکشهای سپید بیرون آمدند .باریک و بلند .همراه با حلقه ساده طلایی رنگ انگشت دست چپ

پسر:( من رو ببخشید - اونجا...- تنها . ....تقریبا بی هوش بودید ..م م م ....(نتوانست ادامه دهد

نگاه زن معصوم بود و ترسیده :( همسرم خواب بود . حس کردم نمی تونم نفس بکشم - آمدم اینجا - هوا هنوز تاریک بود
رسیدم اون با لا - یکهو نفس کشیدم - پاهام خسته بود - نشستم -خوابم برد انگار ...

پسر مبهوت نگاهش می کرد .بی توجه به این که شاید نگاه خیره اش او را معذب کند . چقدر کوچک بود - چقدر عجیب
چقدر گیج به نظر میرسید . دستها در فضا -فنجان چای هم

زن: ( حسابی باعث دردسر شدم - متاسفم - از اینجا تنها می تونم برگردم - اون موزیک برای کوهنوردی بی نظیره - اون بالا که رسیدید
جای من هم تماشا کنید . خدا حافظ


پسر با کرختی هنوز تکیه داده بود - یک ساعت پیش رفته بود - انگار هیچ وقت نبوده
این درد عجیب از کجا امد . ...تا روزها درد بود . دردی آرام و خزنده از ندیدن یک غریبه میان برفها - به خواب رفته
.
روزهای هفته بود که به دانشکده نمی رفت و کوه ولباس گرم و موزیک بود - آنجا - نرسیده به ایستگاه چهار
هیچ زن به خواب رفته - که موزیک
دوست داشت - rok-
...!ندید- هرگز دوباره

Ss

Thursday, June 15, 2006

cinema paradizo

سه بار بیب تلفن و بعد صدای عصبی پسر.

رضا: بله
سونیا:سلام رضا
ر:هی تو کجایی اصلا معلوم هست
سونیا:باز شروع نکن به دادو بیداد- توضیح می دم
ر:توضیح نمی خوام . برسون خودتو
سونیا: اینجا مثل صف جهنم شلوغ - نمی تونم - شما شروع کنید من هم می رسونم خودم رو
ر: (با صدای پایین آمده از عصبانیت ) نمی فهمی تو . ما قرار گذاشته بودیم .اونها می خوان تو باشی .منم می خوام تو باشی. تا سی دقیقه دیگه اینجایی
سونیا: (صدای خنده عصبی) هی می دونی تهدید رو من کم ترین اثری نداره - انرژی نگذار -دوست قدیمی
ر: (مصالحه جویانه) باشه ما صبر می کنیم - برسون خودت رو
دو ساعت بعد

رضا: بله
سونیا: منم باز کن
ر: ( آه ه ه)


ورودی ساختمان

!سونیا: داد نزن - غر نزن -تهدید نکن - خیلی رفیقی یک لیوان آب برسون به من
ر:هی تو منو متعجب می کنی - سهراب رفت .کلاس داشت - کتی هم با مامان رفتن خرید - شب مهمون داریم نمی تونستن منتظر سرکار باشن
خرید برای شب نشینی لازم می دونی که...- دوست پسر جناب عالی هم کلافم کرد بس که زنگ زد و من هی گفتم ده دقیقه دیگه -نیم ساعت دیگه -ترافیک
تو اصلا داری گوش می دی؟
سونیا: دارم گوش می دم . آب چی شد؟
(رضا غرغر کنان : لعنت به من که دلبسته یه عوضی -خودخواه متا هد به دیگری شدم که تویی)

دختر لبخند زد -همانطور که از او دور می شد صدای غر غر هاش هم بلند تر می شد

ر: بگیر - در بیار اون روسری رو - صورتت گل انداخته
حالا که مامان نیست با کفش بیا بالا - جینت بهت میاد - تازست!؟ - به آیت زنگ بزن بگو رسیدی - هی . بهش بگو دیر میری خونه
دیرتر منتظر تلفن شبانه عاشقانت باشه
سونیا:چشم - امر دیگه ای نیست سرورم
ر: نه - گرسنه ای؟
سونیا: نیستم یه ساندویچ سگ پز سق زدم
cinema paradizo - ژوزپه تورناتوره
رضا اصرار داشت با هم ببینند - مهرداد بد قولی کرده بود - سهراب کلاس داشت . رفته بود - کتی خواهر رضا با مادر رفته بودند خرید
تقریبا از بین رفت لذت فیلم دیدن و بحث کردن دسته جمعی
دختر آرام خودش رو رسوند به اتاق با دیوارهای تیره آبی درباری -کتابخانه بزرگ - قفسه فیلم ها - تخت - میز تحریر -
. pc کناپه نرم و راحت و
ر: دراز بکش - با کفش نه! - آخ من اونجا می خوابم سونیا که تو با کفش پرت میشی روش - ول کن - کار همیشته - راحت باش

تیتراژ اول - سونیا خمیازه کشید - چشماش - خاک و قدمت خانه ها - سینما - پسرک - دیگه چیزی ندید

رضا: هی سونیا - ساعت هفت دیرت میشه
کدوم عوضیی موقع دیدن سینما پارادیزو می خوابه که تو خوابت برد-god

سونیا: هاه - آوچ خوابم برد- ساعت چنده(کش میاد) آخ چه فیلم مزخرف خسته کننده ای بود
ر:(مبهوت و خندان) هی به این می گی مزخرف - پاشو تا کتک نخوردی - می خوای ماشین و بذار اینجا - میرسونمت
فردا بیا ببرش
سونیا: نه - میتونم برم
ر: پاشو پرنسس خوابالو - مراقب باش - خونه رسیدی با کسی درگیر نشو - این کتابارو برات کنار گذاشتم بردار - رسیدی زنگ بزن

چشمهای پسر پر لذت بود

سونیا : باشه باشه باشه باشه - شب خوش -به کتی - مامان - امیر وبابا سلام برسون - تا بعد

یک شاهکار مسلم بود cinma paradizo هشت سال بعد به نظر دختر
...

Ss

Tuesday, June 13, 2006

فرار

عرق کرده بود . دویده بود .از پله ها امده بود.فکر کرد کار بهتریه...حوصله همسایه ای که ممکن بود تو آسانسور ببینه رو نداشت.شال سپید رو از سر جدا کرد
موهای بلندش تاب همیشگی نداشت .به ساعت نگاه کرد.هنوز فرصت داشت.دوش میگرفت.لباس نخ خنک می پوشید .چای درست می کرد تا اونها برسند
همینطور که تک-تک لباسهارو از تن تب دارش جدا می کرد اونها رو بی تفاوت به عقب می انداخت

یکهو ایستاد نور سمت چپ صورت مبهوتش رو روشن کرده بود.به پشت سر نگاه کرد بعد زیر لب گفت:( چه کاریه می کنی ...همه چیزو پرت می کنی به اطراف دو دقیقه بعد باید جمعشون کنی
باز با خودش گفت:اخ نه .ایندفعه عیبی نداره .دوش می گیرم بعد برشون می دارم)

به موهاش برس کشید.دوست نداشت وقتی خیس می شوند به هم تابیده شوند
بیرون آفتاب یک نفس می تابید
(چرا حالا رفته بود.!؟......خوب چون کسی خونه نیست این موقع )

او حتما با منشی دقیقش میون تلفن ها وکاغذ ها گم شده و پسر کوچولوشون هم الآن داره با مکعب های رنگیش خونه رویایی می سازه همراه با مربی زیبا روی مهد
یادش امد اولین روزی که دخترک مربی مهد رو دید از صورت کوچیک و متناسب و لبخند تمیزش حسابی خوشش امد.شیطون کوچولو هم با یک جهش بدن کوچکش رو چسبوند به بدن جوان دخترک
از اون به بعد دختر شد موضوع جذاب گفتگو بین او و پسر شیرین سه ساله.

پاش کف سرد حمام رو حس کرد. خنکی موذی از پاها گذشت.لبخند زد.نور تو آیینه حمام یه لحظه درخشید.
خیلی وقت بود که انگار واقعا به آیینه نگاه نمی کرد.گاهی فقط برای مرتب کردن موها..براق کردن لبها وتاکید خطوط چشمها
اما واقعا خودش رو نمی دید.زیباییش زمینی بود.اما خودش مدتها بود خبر نداشت ...دلرباست

مخصوصا آب رو گرم تر به روی بدن باز کرد.داشت خفه می شد.اما به لذت تهش می ارزید .اون وقت که یکهو با سردی مطلق آب بدنش رو غافلگیر می کرد
انطور که از خواب می پرید.نرمای حوله وبعد باز کردن در و حس کردن خنکی فضای خونه روی پوست مرطوب

نزدیک چهار بود.بازیگوش کوچولو الآن با پدرش میرسید
موها رو خیس رها کردو نخ سپید پوشید.لباسها رو از اطراف برداشت .چای درست کرد.اما بر خلاف زیبایی زمینیش انگار روی زمین قدم نمی گذاشت
چهارو سی دقیقه. صدای زنگ ورودی آپارتمان . بوسه . لبخند
با خودش گفت (فردا کمی زود تر می رم . صبح هوا خنک تره .ماشین هم نمی برم
Ss

Monday, June 12, 2006

"f" is correct!

صدای پیانو می امد. نه از خیلی دوراز چند اتاق دورتر.ر-فا-می-لا-دو-لا-دو-لا-ر-ر-سل-فا-می-لا-سل-می.اوچ خراب کردجای فا ..سل زد.اونم چیز ساده ای مثل این . حالا صدا مهیب شده بود .بلند و پر قدرت آرام راه افتاد.در نزد آرام در رو باز کرد.اسمش را
نبرد آرام در دیدرس نگاهش ایستاد
:-
تو چت شده!پیانو میزنی یا مشکلات بشری رو حل می کنی ! ازهر ده تا نت دوتاش اشتباست اونم تو اهنگهای ساده ای که شاگردات
برای دست گرمی می زنن !حالا هم که انگار موزیک حمله می زنی . چت شده هاه؟

صدا لحظه ای قطع شد.کلاویه ها نفس کشیدند...سر رابالا می گیرد اما هدف نگاهش او نیست با پیراهن لمه براق و صورت بدون رنگ
هدف انگار روشنایی براق پشت سر اوست.اینطور که نگاه می کند انگار شمشیر از رو کشیده
:_
چه توقعی داری؟! والس بزنم یا یه چیزی از اشتراوس!نکنه توقع یه چیز پر شور اراتیک داری؟هاه؟مردک با نگاهش از دیشب راحتم نمیگذاره. درست بر خلاف تو که انگار اون برخورد و نگاه مایه لذتت شده؟
:-
هرگز اراتیک نزدی!توقعی هم ندارم!اشتراوس و دیگران رو هم همیشه می زنی اما درست!نه اینطور!!اون مرد هم ظاهرا درک
!!! زیبایی شناسی و مکالمه دلنشین داره که تو نداری
دستها بالا رفت هر دو دست .انگار می خواست با شدت بر سر کلاویه های بینوا فرود بیاد...اما نیامد..در چند میلیمتری انها متوقف شدحالا نگاه می کرد...به خود او به پیراهن لمه براق وصورت بدون رنگ....نه به روشنی دزد پنجره پشت سر.نگاهش تیزبود..نه!وحشی بود.می گفت برو بیرون! اما نگفت-نگاه کرد
!زن پشت کرد.رفت به سمت در.آرام نه.سریع
! در را باز کرد آرام نه. عجول
!از راه رو رد شد آرام نه. ملتهب

صدای پیانو می امد نه از خیلی دور
نت ها درست بودند و موزیک فاخر بود
...
Ss

Saturday, January 14, 2006

Lady in red...

!اخ چطورمی تونی اینطور بی تفاوت باشی؟
!راحت لم بدی؟
لبخند بزنی؟
!چطور میتونی اینطور بی زحمت زیبا باشی؟

!راحت بیچاره می کنی؟
!با چشمای وحشی بدری چطور؟


من... جوابی نداشتم که بتونه راحتش کنم
...دروغ گفتم! جوابشو می دونم
.راحت و سر راست میدونم
...چرا باید بهش بگم
اینکه گاهی غریب میشم! که
سبک میشم! پاهام چند سانت اززمین بلند میشن
.این که می تونم راحت وحشی باشم
.لبخند بزنم
.نوازش کنم
.سازش کنم
.اروم باشم
.صدام رو پایین بیارم وسوسه کنم
.نیرنگ بزنم
!بیگناه باشم و اغواگر حتا
چطور بهش بگم که وحشت نکنه؟
چطور بگم که هیجانزده نشه؟
!چطور بگم که من یک فرشته ام
باور نکرد, چی؟
...بال هامو نشونش می دم

وای چه کیفی داره وقتی بفهمه من یک فرشته هستم
دیدن چشمهای ماتش چقدر میتونه دلپذیر باشه
وقتی بدونه; همه دلرباییها
لبخند ها
فریبها
بیچاره کردنها
مال منه
من که فرشته ام
"فرشته عذاب"
!از دوزخ امدم
...گرم بود اونجا
!دوزخ رو می گم
,اعتراض کردم
!رانده شدم
چطور بگم حالا اینجام تا ذره ذره اسیرش کنم
اخه فرشته های دوزخیه رانده شده هم, باید سرگرم بشن
..........................................................چ ط ور
ss

Wednesday, January 11, 2006

باد اوای غریب زنی را دزدید که می خواند: روزهای روشن خداحافظ

شیشه ای بود! نه شیشه بود!! نگاهش مستقیم بود
.مستقیم میبرید, رد میشد. انگار خوابیدم . خواب که نه! وهم. رنگ بود سایه روشن وسرکشی
خوابمو میگم. هیچی نمی دونم اما می دونم وقت تب; خوابها رنگی هستن. سایه روشن دارن و
سرکشن
! بعد انگار که افتاده باشم از بلندی, نیم خیز شدم, بیدار نه
, تنم داغ بود, عشق هم داغ
!عشق نبود اما
میلرزیدم, هوس هم میلرزونه
!هوس نبود اما
تشنه بودم, سرکشی تشنست
!سرکشی نبود
!خیال بود. کابوس نه
.خیال بود که خوابمو تکه تکه میکرد, تنمو داغ, لرزون وسرکش
.خیال یه ماه که دستم بهش رسیده بود. خیال رنگ بنفش زشت جعبه رنگم, که دیگه ازش بیزار نبودم
یهو افتادم از بلندی. پلکهام تنبلن به زور بازشون می کنم. بیدارم. پس چرا همه چیز رنگی و سایه روشن داره و سرکشه؟
. تب دارم
!خواب بی تقصیره
می شنوم خواب نیست
!میشنوم
:زنی اون دور میخونه
" روزهای روشن خدا حافظ"
....................................
ss.................................................................................

Monday, January 09, 2006

...

.بیرون یه مه گس لجباز همه جا رو پوشونده
.و انگار تب دارم! اما ماه نیست که وقت تب دستم بهش برسه
.میدونم که فردا اینجا نمینویسم نه اینکه نخوام, نمیشه
از اسمون چیزای نرم سفید تند تند می افتن و نا پدید میشن
از نزدیک که نگاهشون میکنی ستاره های چند پرن با شکلای براق متفاوت
!و هنوز بی تابم مثل خواب شب عید که پر از خیال بافیه , بیتابم
!اخه اولین شبیه که دارم میخزم بیرون از خودم به اینجا که نمیدونم مال کیه
دستم تو نوشتن فرز نیست, مثل مغزم, هی عقب میمونه
با جسمم یه چمدون هم حمل میکنم اخه روحم چاق شده
هزیون شبه وار پرسه میزنه
ss