Sunday, September 14, 2008

What I've felt, what I've known

*


من همه ی خدایان را لعنت کرده ام

همچنان که مرا

. خدایان

و در زندانی که از آن امید گریز نیست

بداندیشانه

! بی گناه بوده ام





*شاملو



Ss

Sunday, August 31, 2008

!!! این نوشته به قولِِ خودش مخاطب خاص دارد ... خودش
.



. اشتباه کردم - می دانستم این روزها کسی محض رضای خدا کاری نمی کند

اما تو کردی - دریغ کردی - من ماندم , بی هیچ دسترس با نگاهِ ناگزیر از بی چاره گی

با تو ام که طعم خاک می دهی - طعم گس لعنتیت بی چاره ام کرده بود و تو شانه بالا انداختی به بی چاره گیم




.
.
.

بی چاره ام هنوز


. شانه بالا بنداز



Ss

Friday, August 22, 2008

did you read me?


تا حالا شده بخوای به جای ... فرانسه ... ایتالیا ... انگلستان بلژیک .. اتریش

!بگی " اروپا " ؟

رفت اروپا - آمد از اروپا - می خواد بره اروپا - یه خوشگل اروپایی

.

یا به عکس

! به جای اینکه بگی : طرف یه اندونزیائی محشر بود ... بگی یه شرقیِ محشر ؟

یه مو سیاه خونه خراب کنِ شرقی

.

یا به یه روس یا روس تبار بگی یه اسلاو چشم آسمونی سنگ دل

..

اینطور که بگی , به اون موجود یه جور افسونگری می چسبونی .

نه ؟ ! تو این طور فکر نمی کنی ؟

.

رو Wanted * رو دیدم قبلش ... چند عصر قبل تر Ultra Violet * عصر جمعه

تقصیر من نیس که ... رنگ زرد و قرمز ماتِ یه استین مارتین , صدای موتور یه پورش

latex اسلحه فوق اتوماتیک با بدنه نفیس ... و شبح خوش تراش و چشم های وحشی یه زن با

در حالی که یه شمشیر سامورائی بی نقص دستشه , تو یه اکشن نه چندان باور پذیر تماما هالیوودی

نفس هام رو به شماره میندازه , ضربانم رو بالا میبره یا دو طرف لب بالام رو , رو به پایین میتابونه

تقصیر من نیست . باور که می کنی ... ؟

.

یا یه رومنسِ کم نظیر خوش ساختِ آدم نابود کن , وادارم میکنه .. ساعت ها قدم بزنم

و تب تند هوسِ گفتنش به کسی که بفهمه رو روز ها با خودم حمل کنم

تقصیر من نیست . حواست هست ... ؟

.

Did you read what i 'm saying ? ... می خونی چی میگم ؟


. بگو ! بگو که می خونی

.


READ ?




..


*By : kurt wimmer -
* By : timur bekmambetov

Ss

Wednesday, August 20, 2008

mad things

.




*

تو زندگیت رو می گیری کف دستت

می ری اونجا

می بینیش


می بوسیش


وَ ... وَ ...وَ وقتی بر می گردی .... زندگیت هنوز کف دستته


اما


: اما ..حواست باشه .. جدی می گم ! حواست باشه


. یکهو باد .. نیاد ... زندگیت رو جلوی خونت از کفت ... ببره




________*





Ss












.

Thursday, July 17, 2008

نوای اسرار آمیز *

*
...

زنورکو : این قصه ایه که ماهیگیرهای پیر شمال وقتی تور ماهیشونو رفو میکنن زیر لب زمزمه می کنن . زمانی بود که زمین به انسان ها سعادت ارزانی می داشت

. زندگی طعم پرتقال , آب گوارا و چرت زیر آفتاب می داد . کار وجود نداشت
آدم ها می خوردند و می خوابیدند و می نوشیدند , زن و مرد به محض این که تمایلی در درونشون احساس می کردند طبیعتا با هم جفت گیری می کردند

هیچ عاقبتی هم نداشت , مفهوم زوج وجود نداشت , فقط جفت گیری بود , هیچ قانونی حاکم بر زیر شکم آدم ها نبود , فقط قانون لذت بود و بس

ولی بهشت هم مثل خوشبختی کسل کننده است . آدم ها متوجه شدند که ارضای دایمی امیال از خوابی که به دنبالش می آد , کسالت آورتره . بازی لذت خسته شون کرده بود

پس انسان ممنوعیت را خلق کرد

مثل سوار کارهای مسابقه پرش از مانع , به نظرشون رسید که جاده پر از مانع , کمتر کسل کننده است . ممنوعیت در آنها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی را به وجود آورد


ولی آدم از این که از همون کوه بالا بره خسته میشه . پس آدم ها خواستند چیزی پیچیده تر از فسق و فجور به وجود بیارن , در نتیجه غیر ممکن را آفریدند یعنی عشق رو


! لارسن : مسخره ست


زنورکو : عشق چیزی نیست مگر انحراف امیال غریزی , بیراهه , راه فرعی برای پرسه زدن اونایی که همخوابگی حوصله شون رو سر می بره

........
.....
... جائی دیگر


زنورکو : هیچوقت بی رحمی ای رو که در پس یک نوازش نهفته است , حس کردید ؟

فکر می کنید نوازش آدم ها رو به هم نزدیکتر می کنه ؟ نه , آدم ها رو از هم جدا می کنه
نوازش کلافه می کنه , اعصاب خرد کنه

فاصله ای بین کف دست و پوست به وجود می آد , در پس هر نوازشی دردی هست , دردِ اینکه نمی شه واقعا به هم رسید

نوازش سوء تفاهمیه بین تنهایی که می خواد خودشو نزدیک کنه و تنهایی که می خواد بهش نزدیک شن ... اما فایده ای نداره ... هرچی بیشتر به هیجان می آید , بیشتر دور
می شید ... آدم فکر می کنه داره تن کسی رو نوازش می کنه در حالی که داره
... سر زخمو باز می کنه

.
.

! محشر بود , نبود ؟ ... بود! ...زیاد WOW "
این آدم یک قرن پیش نمایشنامه هایی خلق کرده که
" به سادگی بیچاره ات می کنند

.
.




Variations e'nigmatques*

SCRIPT BY : ERIC EMMANUEL SCHMITT


Ss




Sunday, June 22, 2008

یکشنبه ژولیت



BREAKING & ENTERING

BY : ANTHONY MINGHELLA



. دیدمش
. اون بالائی رو ... شاهکار نبود , خوش ساخت اما چرا

... ژولیت
. این بینوش چیز خاصیه... حتی میشه بهش گفت تیکه
. اینکه این زن در مسن ترین و ساده ترین وضعیتش , می تونه اینطور هوس انگیز , خارق العاده باشه
. یه جور کیفیت منحصر به فرد رو با خودش حمل می کنه که , کمتر زنی می تونه صاحبش باشه

.

.

. برگردیم به اون عادت قدیمی من ... همون دلیل مضحک برای زندگی
اوهوم دقیقا منظورم همینه , عادت اسم ساختن روزانه برای کسی . حالا دیگه شده ..عادت به اسم ساختن
. برای چیزهائی

. چیزهائی مثل فیلم . برگ . کتاب . دیوار . نوشا . ..و همه

. فقط , در سکوت

.

.

از شستن زیر سیگاری متنفرم . گاهی مجبورم بشورمش , وقتی ازش استفاده می کنم . آب رو که روش می گیری تا خاکستر را با
! خودش ببره ... بوی تلخی ازش بلند می شه , بوی گس هم نه حتی
. دقیقا تلخ
! اگر آب کمی گرم باشه , بد تر
....
! از بوی دستهای قشنگم , بعد از سیگار کشیدن هم , بیزارم
. حتی وقتی با صابون خشبو می شوریشون , باز بوی نفرت انگیزی میدن که با صابون , یه ملقمه رخوت آور درست می کنه

.

.

چُِِنان شاهکارهائی رو می خونم که هیچ تصوری ازش ندارید یا نداری ... اعجاب انگیزن و حتی توانائی
فریاد زدن رو هم , دَرت باقی نمی گذارن

.
.

. کسی گفت دستهام قشنگن ؟




Ss

Sunday, April 27, 2008

rosmersholm *

. بگذارید شعور عادی مان را بیرون درها ... باقی بگذاریم *
در این جا فقط به احساس های لطیف ترمان , به بخش زنده ی
: وجودمان نیازمندیم





*
وقتي به يه چيزي شبيه اطمينان مي رسي
اطمينان به هر چي
تازه زمان شروع مي كنه به جنگيدن
انگار تا حالا حواسش به تو نبوده
.
.
.

بعد از ساعتها
تازه مي فهمي كه خانه آرزوها

خانه اي كه تمام آرزوها در اون برآورده مي شن
چه جاي هولناكي مي تونه باشه
فكرش رو بكن
هر آرزويي بر آورده مي شه
هر آرزويي
.
.
.
.
...يك دليل مضحك براي زندگي
واقعا تاثير گذار و افسون گره
هر چقدر مضحك تر، افسون گر تر و هولناك تر

.
.

written by : henrik ibsen *
by : edward gordon craig *

by : DZ *

وای از این نوشته... , با تمام روحم , تمام دقیقه ها و لحظه ها , تمام 21 گرم این نوشته , تمام سبکی تحمل ناپذیرهستیش رو )
حس کردم
( ممنونم DZ


Ss


Monday, April 07, 2008

این ارواح مر ّدد




با خودم حرف بزنم ؟



. مدتهاست فیلم شاهکاری ندیدم ... این اواخر مولیر رو دیدم , یه جائیش گیرم انداخت , اما فقط همین


مدتهاست کتابی نخوندم که از شدت هیجان بلرزم و بخوام خبر خوش خوندنش رو داد و قال کنم

.

. داد کنم و قال

.
.
.
اما کارهای دلپذیر دیگه ای پیدا کردم , برای ادامه زندگی

.

یه دلیل مض ... حک , برای زندگی , به قولی

!!! اما هنوز کافی برای زندگی


بگذاریم رازهامون همون طور که هستند , باقی بمونن

.
.
.

خبر داری اون یکی دنیا , ( اگر وجود داشته باشه ) داره پر میشه از آدم های اغواگر هیجان انگیز

.
.




.
. نگاهم گیر کرد ... به دام افتاد ... خسته شد




خداوندا







Ss

Sunday, February 10, 2008

سونات

آ آ آ آ آ
لعنت! من هیچ امید خالص , برهنه, شکننده ای ندارم

میبینه persepolis* خدا لعنتت کنه آخه کی پنج صبح

تمام روز خواب بودم

لعنت به تو که نمیدونی چه مرگته

آ آ آ من نمیدونم چه مرگمه ....وای سهراب, کو؟ کجاس؟ اون گلدون بزرگتر


داد دارم



لعنت به شلوغی
به خلوتی
به من
................

خدایا چه کنم

شقیقه هام درد میکنه ...حس می کنم دارم خفه میشم


آی کسی نیست ؟

نه کسی نیست ,..آروم بگیر لعنت به تو آروم بگیر

سهراب پس کو اون گلدون بزرگتر
......................................................................
.........................................................................
Directed By : Marjane Setrapi *

Ss

Saturday, February 02, 2008

Wednesday, January 02, 2008

guilty secret


*
دیدم او را , آه بعد از بیست سال
گفتم : این خود اوست ؟ یا نه , دیگری ست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم : این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست

...

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف بادِ خزان پَرپَر شدیم

...

از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من , در را بَرایش باز کرد

...

عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او


poem by hamid mossadegh *

photo by Ss *

Ss

Tuesday, December 11, 2007

... loaded his gun ...

*...

ماجی : بیا لباست رو بپوش , چند کلمه هم روی یک کارت بنویس بگذار روی جعبه و ببر بده به پدرت

بریک : این چند کلمه رو خودت بنویس

ماجی : آه که تو خفه ام کردی , چی میشه اگر دو کلمه بنویسی : با تقدیم محبت , بریک ! این هم کاری داره ؟

! بریک : من نمی نویسم

!ماجی : باید بنویسی

بریک : گوش بده ماجی ... تو مثل اینکه یادت رفته من با چه شرایطی حاضر به ادامه زندگی با تو شدم , قرار ما این بود که من هر کاری دلم خواست بکنم و به هیچ وجه هم مجبور به کاری که دلم نخواست نباشم ... این رو همیشه یادت باشه

! ماجی : بله , خوب یادم هست , منتهی این که من و تو داریم میگذرونیم زندگی نیست . ما تو یه قفس , هم زندانیم
.بریک لبخند تلخی بر لب آورد : اما تو هر وقت دلت خواست می تونی من رو ترک کنی ,
:ماجی

آه نه بریک , نه .. تو نمی دونی که چقدر دوستت دارم , چقدر ... وقتی فکر می کنم تو دیگه هیچ وقت , هیچ وقت من رو دوست
نداشته باشی , دیوونه می شم , بریک ! آخه من به تو چه کردم ؟ فکر
نمی کنی تا به حال هر چه زجر کشیدم , کافیه ! نمی تونی خودت رو راضی کنی که من رو ببخشی , من رو باز دوست داشته باشی ؟



بریک بریده بریده با همان لحن بی تفاوت : همچی داد می زنی که آدم ... آدم خیال می کنه جایی آتیش گرفته , چه خبرته ؟

ماجی : خوب فهمیدی بریک , این منم که آتیش گرفتم , مثل گربه ای که روی شیروانی داغی گیر افتاده باشه همیشه ملتهبم ... می سوزم

بریک : آ ها ! پس چرا از شیروانی نمی پری پائین ؟ بپر دیگه , چرا معطلی ؟

چهره ماجی یکدفعه سپید شد و پنجه هایش دو با زوی بریک را در خود گرفت , ولی طولی نکشید که باز دستهایش به زیر افتاد : من خیلی محتاج محبت توام بریک , و تو
.این محبت رو از من مضایقه می کنی , اما مانعی نداره , آخرش من به آرزوی خودم می رسم , آخرش میبینی که فاتح می شم

بریک : فاتح میشی ؟ ... فاتح به چی ... فتح یه گربه روی شیروانی داغ , چطور چیزی می تونه باشه ؟

!!!ماجی که داشت از در اتاق بیرون می رفت , رو برگرداند : ... این که تا اونجا که طاقت داره روی این شیروانی داغ , بمونه


* cat on a hot tin roof
director : richard brooks



Ss

Tuesday, November 27, 2007

nice , selfish match

*
اگر پایت دوباره بلغزد
. قطع خواهد شد
.
.
اگر دستت
تو را به راهی دیگر رهنمون شود
. خواهد پوسید
.
.
اگر زندگیت را از من بگیری
خواهی مرد
. حتی اگر زنده باشی
.
.
چون سایه یا مرگ خواهی بود
. بی من اگر گام برداری بر زمین
:)
* poem by pablo neruda
Ss

Wednesday, November 14, 2007

personal desire

johnny , paco , pacino .. no matter what .. god damn on you .. i wa'nna sleep with you ...deeply




from sonia


Ss

Tuesday, November 13, 2007

wicked , wicked

سختمه , همه چیز , خوبه ! اما یه چیزی درست نیست ...کسی این اطراف نیست
... من که همیشه فرار می کردم از شلوغی
کسی این اطراف نیست
... چه بلایی سر بارون اومده
چرا کسی این اطراف نیست ؟


Ss

Sunday, September 09, 2007

googdbye lenin ! *

می دونی همه چیز به طرز مضحکی بی محتواست ... انگار, هی میرسی جلوی خونه خودت ... انگار یه استوانه فلزیه که باهاش آسفالت صاف می کنن

هر از چند گاهی یه آدامس جویده شده میچسبه به استوانه ... که میشه یه تنوع .. یه تنوع چسبناک کوچیک , که وقتی از استوانه جدا بشه , باز همه چیز تکرار میشه

.گاهی وقت نهار کارگر های جاده صاف کن , استوانه از حرکت می ایسته و اونوقت دیگه هیچی نیست , حتی تکرار

همون وقت که هیچی نیست , اون سوال ازلی , ابدی میاد تو ذهنت ...که هی من اینجا چه غلطی می کنم یا اگه خیلی مودب باشی , می گی من اینجا چه می کنم ...وقت نهار که تمام بشه , استوانه که به حرکت در بیاد , هیچی نمیمونه از ... غلط و من و این حرفها

.آدم دیگه از آه و ناله کردنم خسته میشه ... من که دیگه تحملش رو ندارم ... نه آه و ناله خودم , نه دیگران


ممکنه ازت چند تا سوال بپرسم ؟! : تا حا لا شده نفست بالا نیاد ؟ گیج گاهت بخواد منفجر بشه ؟ تا حالا شده بخوای بزنی زیر میز همه چیز رو بریزی ؟ اگر اینطوره ... نگران نشو ! هر دو باید غزل خداحافظی رو بخونیم ... حالا خداحافظی از کی یا چی , نمی دونم

.

.

.

دوست دارم صورتم رو بگیرم رو به باد .... میدونی دلم چی می خواد .... دلم میخواد یه آدامس جویده شده بزرگ , بچسبه به استوانه من




Ss






By wolfgang becker *

Wednesday, August 22, 2007

lay me down

دیگه نمی دونم ...

صورتم رو به زبری گلیم میکشم ... ندیده می دونم که پوستم خط افتاده ... صدای تلویزیون ... یکی به انگلیسی داره
از سهام " نزدک " و نوسانات پوند و دلار بعد از اعلام شاخص ساعت پنج یه چیز هایی می گه
گوشی تلفن اونطرف تر روی زمین ...و کنارش چند تا گیره مو روی زمین افتاده

خونه خنک نیست .. گرم هم نیست ... یه درد موذی داره از قفسه سینه ام بالا میاد .. اعتنا نمی کنم

..ریموت رو با پاهام هل میدم سمت دستم ... اما وقتی به کنار دستم می رسه , برش نمی دارم .

... زمزمه می کنم ...من پر از گناهم ... یه شعر بود انگار ..بقیش یادم نیست... زحمتی هم نمی دم به مغزم که به خاطر "بیاره ...باز ...همون رو تکرار می کنم ... " اخه من پر از گناهم

به پشت می خوابم .. شاید درد آروم بشه ...نمیشه! ... فکر می کنم ... کدوم راحت تره , این که اینطور پخش زمین شدم
یا اینکه الان می شد مرتب و خوش بو به خونش می رفتم

..الان داره چه می کنه لابد با لبخند کوچیک داره با قلم مو رنگ می پاشه روی بوم ..منتظره حتما

.. منتظر من ... من که اینجام اما ... تشنه ام ..نمی خوام یا نمی تونم از جام بلند بشم

در حمام نیمه بازه ... اگر کمی خودم رو بکشم بالا ..سرامیک کفش رو می بینم ...

میشه بپرم تو حمام ..یه دوش گرفتن ساده ... یه بلوز زیتونی با شلوار جین ...
یه کمی پر رنگ کردن خطوط صورت

شال خاکستری با مانتو
بر داشتن سوئیچ از روی میز
بیست دقیقه دیگه جلوی درب چوب
فندقی ایستادی , زنگ میزنی
و در به روت باز میشه ... هم زمان بوی تریبانتین و رنگ .


نمی خوام
می خوام همین جا پهن بشم

.

بیست و پنج دقیقه دیگه میگذره زنگ تلفن ... هفتمین زنگ شاید هم هشتمین زنگ ...به زور خودم رو می کشم سمت تلفن
talkدستم رو دراز می کنم .. دگمه

بله ؟ :
سونیا هنوز خونه ای ؟ -
اهوم:

منتظرم کی راه میوفتی ؟ -
من .. نمیام ... نمی خوام ... :

! چرا -
! می خوام همین جا بمیرم ... تو زحمت نکش :


مکالمه رو تند قطع می کنم ... و با سرعتی که بعید به نظر میاد خیز بر می دارم پریز تلفن رو می کشم ...

باز گونه ام رو روی گلیم میگذارم


Ss

Tuesday, July 24, 2007

paris je t'aime


* . مرد به فرانسه : با من یک قهوه بنوشید خانم

مرد به فرانسه : اجازه می دید پاهاتون رو ماساژ بدم خانم ؟

زن به فرنسه : چرا فکر می کنید همچین اجازه ای می دم؟

. مرد به فرانسه : خوب چون زخمی شدن

زن به فرانسه : زخمی ؟

. مرد به فرانسه : تمام شب در رویاهام با پاهای برهنه می دویدید


. زن به فرانسه : برای ما قهوه بیارید لطفا





* از یکی از اپیزدهای " پاریس دوستت دارم "



Ss

Sunday, July 15, 2007

to pachino

frank serpico
" everyone love's you ,paco . i love you!!! " *


mustache !


beard !
.....!

i love you serpico .... in god father

in serpico

dog day afternon

scarface

revolution

sea of love

dick tracy

frankie and johnny

scent of woman

Glengarry , Glenross

carlito's way

heat

city hall

donnie brasco

the devil's advocate

the insider

any given sunday

chinese coffee

insomnia

simone

pepole i know

the recruit

the merchant of venice

two for money

88 minutes

in ...

ocean's therteen !!!

god damn it ... i love you ... the perfect man that i fell in love with him.


"everyone love's you , paco"
and i am jealous aboute loving you

from serpico by sidney lumet *



Ss

Sunday, July 01, 2007

irrefutable




قلب یک ولگرد پاییزی ست *

و عشق یک فا-حشه است


J . D . SALINGER *
Ss
donnie brasco by mike newell

Tuesday, June 26, 2007

* blindness .... کوری

می دونی یه چیز ها ئی هستن که نه تازه ان نه قدیمی
.نمی دونم شاید هم اصلا چیز نیستن .. یه حس شاید
این روزها بی تا بم
عصر ها هوس می کنم درست وقت گرگ ومیش همون موقع که ماشین ها چراغ های کوچکشون رو روشن می کنن و کمی قبل تر , همون وقتی که مغازه ها
نورهای رنگیشون رو می پاشن کف خیابون , بزنم بیرون .... شهر اون موقع زندست

.

هوس , چه لغت غریبی
هوس خنکی , هوس نگاه

.

درست وقتی که دارم سعی می کنم خوب و کامل باشم , درست همون وقت هوس یک گناه بزرگ مثل یه تب تند , تو سرم جا خوش می کنه

همون وقتی که عهد می کنم که : " هی , گناه بی گناه ! دیگه نه ! " همون وقت .... دلم می خواد لباسهام رو بدرم , داد بزنم , بخندم , بدوم
.و اونوقت درست مثل جائی که آسمون به زمین می رسه , یه خط صاف بی انحنا درست میشه , ... و من کامل

.

می خوام خدا رو بچشم . می دونی ... می خوام قبل از مضمحل شدن یه بار خدا رو بچشم
................ دوست دارم یه دست قوی گلوم رو محکم بگیره ...بکوبتم به دیوار ... موهام رو بکشه

.

قلم مو که خریدم - سه تا - ازهنر جو - تجریش ... دوست داشتم اولین مونثی که از پیاده رو رد میشه ...هر سرو شکلی که داره
, دستشو بگیرم, ازش بخوام زاویه ای رو که انتهای بازوش با ابتدای گردنش می سازه رو بهم نشون بده
همون جا ...کنار خیابون
اما نکردم ! فقط به زن مسن نسبتا چاقی که داشت رد می شد , همونطور بیخود لبخند زدم

.

. چقدر بوی بارون اول تابستون غیر منتظره و بی نظیره , مثل حس گناه من درست اول رستگاریم
بارون میاد حالا و بوش خاطراتم رو مرطوب میکنه

: می دونی چند ماه پیش به خدا چی می گفتم

هی کجا ؟ صبر کن ببینم ! داری کجا میری همینطوری ؟! می دونم کار داری"
کوبا - گینه - عراق - ویتنام - بلندی های تبت ...می دونم باید یه سری به راه شیری بزنی
و چند تا کهکشان دیگه - هی صبر کن - نمی خوام بپرسم چرا به عیسی می گن پسر تو
یا چرا جرجیس و خضر پیامبر های بیچاره ات بودن و سلیمان و داوود خوشبخت
فقط به من بگو - چرا؟! به موسی به نور ظاهر شدی ؟! چرا! هاه؟
"!و من تو این تاریکی جهنمی چه غلطی میکنم ؟ همین


.

!!! و حالا روشنم درست مثل زنی که تازه فارغ از یک هماغوشی ,نفس نفس می زنه .... روشنم


*Written by jose saramago

Ss

Thursday, June 07, 2007

lie

*
playground school bell rings again
rain clouds come to play again
has no one told you she's not breathing?
hello i'm your mind giving you someone to talk to
hello

if i smile and don't believe
soon i know i'll wake from this dream
don't try to fix me i'm not broken
hello i'm the lie living for you so you can hide
don't cry

suddenly i know i'm not sleeping
hello i'm still here
all that's left of yesterday





*by evanescence
Ss

Sunday, May 27, 2007

rebel

مرسی از خداوند محترم که این اضطراب موذی عوضیه من رو به درک فرستاد لااقل برای یکی دو روز
.
لندن " رو تازه دیدم...سرشار از دیالوگ های بی تکلف "
"F" سرشار از جملاتی که با
شروع میشد و به پایان میرسید ... پر از جوانی ...مخدر ...پر از هیچ چیز خاص
بی ادعا ....آخ چقدر دوست داشتم این همه بی تکلفی رو ...همراه با الکل ...سیگار...کوکائین ....و خدا ........اتفاق خوب دیشب
بود "LONDON " دیدن
.

و اینکه من " گوست داگ" جیم جارموش رو دوست ندارم
همیشه می گفتم که دارم اما دروغ می گفتم ...هیچ وقت هر گز دوسش نداشتم
.

و اینکه خوب یا بد این روزها هیچ چیز مثل یه عوضی بودن لذتبخش نیست
.
و اینکه بد هم نیست گاهی مثل یه خانم رفتار نکنی
مثلا مثل راننده تاکسی ها راه بگیری ...اگر یه دیوونه از فرعی به اصلی با 220 تا پیچید جلوت با سخاوتمندی انگشت وسط نازنین رو به طرفش بگیری
.

یا اینکه به یه بستنی خوشگل دو رنگ بدون در نظر گرفتن مقدار کالریه کوفتیش درست وسط میدون تجریش لیس بزنی
.

تازه اصلا هم عیب نداره تو یه مهمونی کاملا شیک خانوادگی که داییه بی مثالت بر گذار کرده به جای جوئه جورئه مزه کردن ... گیلاس مشروبت رو یه راست بریزی ته حلقت و از تندیش صورتت د فرمه بشه و بعد هم تا جایی که
توان داری بنوشی و بنوشی و لب گزیدن ها و پچ پچ ها رو هم نشنوی چون دلت نمی خواد ...اصلا خراب بشی ...کی میگه تهوع بده ...بعدش یه خواب دلچسب ..و صبح هنوز مستی
:)

اصلا یاد این نبودم که وقتی دلت میگیره میشه صدای موزیک راک رو تا تهش بلند کرد و بعد با لذت کنار پنجره پاسیو ایستاد و به بد و بیراه های پیرزن طبقه پایین گوش داد
.
....من حالم خوبه...اونهایی که من رو میشناسن ممکنه متعجب بشن ...
...و اونهایی که من رو نمیشناسن ممکنه بگن چه لوس ..دخترک پاستوریزه
من اما حالم خوبه ..فقط کمی خسته ام ..کمی وحشی ... زیادی بی پروا
(!!! و اجالتا به هیچ وجه نمیشه به من گفت ..... (خانم
الفاظ بد تری هستن که میشه به کار برد این روز ها ...


من خسته ام ... از مبادی آداب بودن...

مرسی از خدای چاق مهربون که این انگشت وسط نازنین رو آفرید




Ss

Sunday, May 06, 2007

summer wine *


Strawberries cherries and an angel's kiss in spring
My summer wine is really made from all these things

I walked in town on silver spurs that jingled too
A song that I had only sang to just a few
She saw my silver spurs and said let pass some time
And I will give to you summer wine

Oohh-oh summer wine

Strawberries cherries and an angel's kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off your silver spurs and help me pass the time
And I will give to you summer wine

Oohh-oh summer wine

My eyes grew heavy and my lips they could not speak
I tried to get up but I couldn't find my feet
She reassured me with an unfamilliar line
And then she gave to me more summer wine

Oohh-oh summer wine
Strawberries cherries and an angel's kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off your silver spurs and help me pass the time
And I will give to you summer wine

Oohh-oh summer wine

When I woke up the sun was shining in my eyes
My silver spurs were gone my head felt twice its size
She took my silver spurs a dollar and a dime
And left me cravin' for more summer wine

Oohh-oh summer wine

Strawberries cherries and an angel's kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off those silver spurs and help me pass the time
And I will give to you my summer wine




!!!



I just love this song


The way she took his silver spurs



The way he wanted more summer win




Ville valo feat natalia *




Ss


Saturday, April 28, 2007

miami vice *

-
.........................
=
.........................
-
................
.

.

!من دنبال بوی خوشم نه زندگی -
لباستو عوض کن -

:
چرا ؟
.آخه تو اینطوری همش بغض داری-
.............................................................................................
اینقدر سوال نکن .. یه کم به چیزهایی که می گم گوش کن .. بعدا بهت جواب میدم-

.......
پاشو بشین لبه تخت-

:
اینطوری راحت ترم

-به حرفم گوش کن ... پاهات رو بگذار زمین-

:
اگر فکر کردی اینطوری منو از این اتاق بیرون میبری ...
کور خوندم ؟-

:
!آره کور خوندی
(لباست رو عوض کن ( با حوصله و شمرده -
:
نه ! با این راحت ترم

پس یه کاره دیگه بکن-

:
!بگو
لبلست رو در بیار-

:
چرا ؟
!گفتم بهت می گم بعدا آلان اینقدر سوآل نکن ... (مکث ) خوب ؟-
:
( نه ! (با تحکم
(درش بیار سونیا ( همچنان با آرامش ... شاید کمی غمگین-
:
!نه

چرا نه ؟-
:
!چرا آره؟

.بهتره -
:
برای کی ؟
.تو -
:
!من ؟
.تو -
:
.نه خوبم
پس عوضش کن-

:
چی بپوشم ؟

یه تی شرت معمولی تر-
:
به قدر کافی معمولی هست
یکی دیگه-
:
الان حوصله ندارم
......

:
ه ه .. وای
چی شد؟-
:
(خدای من ... تمام اتاق روشن شد (رعد و برق ... دزدگیر ماشینها
(اون لباس رو از تنت در بیار ( نگران )-
:
نمی خوام .... ول کن
!گوش کن-
:
ول کن
....
!قلبته ؟-
:
آره... ترسید..م
می...دونم-
.
.

:
(..... آگهی پشت مجله فیلم رو می خواند : با خرید یک دستگاه ال سی دی یا پلاسمای هیتاچی )
!دستاتو باز کن از دو طرف-
:
چی گفتی ؟! .... این کار ها برای چیه ؟

برای تو-
با این :
( تو" شدم مرکز هستی که هی به من می بخشی ؟ ( تلخ "

چه خوشبو حرف میزنی-
:
بوی دهنم رو مگه حس می کنی ؟( با تمسخر) ... هر کی ندونه من میدونم که الان تو اتاقت نشستی اونور شهر
(تو هم نمی دونی ( با اطمینان خاطر -

:
که تو اتاقت نشستی اونور شهر ؟
.که نزدیک تو نشستم ..اونور شهر..همون طرف که تو هستی -
:
خوب حرف می زنی .. اگه هیجده سالم بود ... گول هم می خوردم

تو دوس داری دوستات خوب حرف بزنن یا اینکه آدم باشن ؟-
:
!من دوس دارم ...( با پوزخند)... خوب حرف بزنن....آدم که تقریبا فراوونه
چرا به سقف نگاه میکنی -
:
نه دارم به دستهام نگاه می کنم

دستت رو گرفتی بالا ؟ -
:
(نه ... چه بلائی سر تخیلت اومده ؟! ( سر خوش
!چطور ؟ ... سونیا پاشو اون لباسو عوض کن ( نگران تر از قبل ) با اون لباس اونطوری دراز نکش -
:
بیش از حد شبیه مریض هام؟

!نه-
:
پس؟
اونطوری بهتره-
:
(برای کی ؟! ( می خراشد
! تو-
... ( خراش خورده اما آرام)
باز :
(اون مرکز ثقل زمین ؟ " تو" ...هاه؟ (لبخند

آره-
:
دروغگو

(سکوت)-
:
برم دیگه
-
بلافاصله ) نه ! ... یه لبلسی بپوش وقتی دستاتو می گیری بالا آستینهاش سر نخره.. چرا حرفامو گوش نمی کنی... چیز سختی ازت میخوام مگه که
:
تو که منو نمی بینی ! فکر کن حالا یه لباس شب پوشیدم که به جای مریضی پر از تجمل و شادیه

من نمی خوام این فکرو بکنم-
:
پس این همه اصرار از کجا میاد ؟
به خاطر خودت-
:
میشه به خاطر من چیزی نخوای ؟! (لجباز ...زهرخند) ... هوم؟

!نه-
:
نه ؟

.نه-
:
با نمکی ! .....بسه دیگه

چی بسه ؟-
:
می خوام برم

کجا ؟-
:
برم دیگه ...برم چند تا لامپ روشن کنم ...از بس بارون و خاکستریه آسمونو ... رعد و برق بود ..یادم رفته هنوز روزه...خونه هم که تاریکه ...زیاد . ........ حالا برم ؟ (بی قرار

!بمون -
:
(روابط انسانی از نوع محاورات تلفنی معمولا چیز سالمی نیست ! هست ؟ ( بهانه گیر

!کجای رابطه ما ناسالمه ؟-
:
سلامتش ! ( لج باز
سالمه . ( صبور-
:
مطمئنی ؟

آره ....چشمهات بازن یا بسته ؟-
:
باز
دروغ گو-
آره:
!...نه...نمیدونم
!حرف بزن -
:
!که باز یه جنگ فراگیر جهانی دیگه شروع بشه ؟
!نه-
:
نه؟
که باز حرف زدنت رو بو کنم-
بوی:
!خوشی نمیده
!تو نمی دونی -
:
تو می دونی؟

آره-
:
! نه تو هم نمی دونی
شاید-
:
!حتما
!عجولی -
:
عجول ... همیشه بودم .... همیشه گفتی ... عیبش کجاس ؟

نگفتم عیب داره-
:
.عادت داری چیزهایی هم که عیب نداره یه جوری بگی که انگار سر تا پا عیبن

شاید درست می گی-
:
آره خوب
اینقدر به حرف من گوش نکردی که هوا روشن شد-
:
روشن بود ...ابری بود . .... برم دیگه

?حوصله ات سر رفت -
:
آره
جراتش رو داری بهم بگی حوصلم رو سر جاش بیار ؟-
:
زهرخند) ... فکر می کنی ندارم ؟)
پس چرا نمی گی ؟-
:
آه ... حوصله داریا ! ..ولم کن برم ... قطع کنم .

چی رو ؟-
:
!این محاوره مریض تلفنی رو
-
حتما باید قطع کنی تا کارهایی که گفتم رو انجام بدی ؟! ( انگار با خودش حرف میزند) تا لباس عوض کنی ..تا موهاتو ببندی ... تا رو تختیت رو بندازی ... تا تو خونه قدم بزنی ؟ ...
:
!حتما باید قطع کنم تا نفس بکشم

نفس بکشی ؟( دلخور
:
!...از خودم حوصله ام سر میره اینطوری
!من از تو نه -
:
تو هم چرا ! وقتی نیستم از من حوصله ات سر میره

(نه ! ( خیلی محکم-
:
!برم .. برم ... ول کن ... برم

باید؟-
:
آره ( بی حوصله ) ... یالا
نگام کن ... بعد -
:
خول شدی باز ؟ ... به چی نگاه کنم ؟
من رو -
:
!تو اینجا نیستی ( با تحکم) بس نیس خیالبافی ؟
!نه بس نیست-
:
.نه ..... بس .... نیس
... cia 0
cia o-

.
.
.
.
تی شرت گشاد طوسی قدیمی رو پوشیده بود ... خنک و راحت ... بدون شلوارک ...رضا آورده بود براش ...نه.. ده سال پیش از کیش ....دراز کشیده بود رو تخت ...بی تحرک .. بی انگیزه...راست می گفت .. بغض داشت .. زیاد .

.
.

pour Toujours


.
.
Michael mann *

Ss


Thursday, April 26, 2007

good shepherd *

:نمی دونم این رو کجا شنیدم این روز ها که مدام تو ذهنم تکرارش می کنم

....گناه کن "
"به جای تو ... بر سر دار میروم

مال هر کسی که بود ...که هست .. حالا اینجاست .. رو ی خاکستری های ذهن من




By robert de niro *



Ss

Thursday, April 12, 2007

la folle allure (دیوانه وار) *

اگر همیشه و همه جا , حقیقتا آنچه را که در ذهنمان میگذرد بگوییم , زندگی جالب تر می شود , شاید از هم گسیخته تر , اما *
... بسیار پر نشاط تر

:و جائی دیگر

:) آنچه را به من می دهند , می گیرم , آنچه را از من می گیرند , دیگر نمی خواهم

Ss


written by christian bobin * *

Thursday, April 05, 2007

exculpation

*...همیشه خراشیست روی صورت احساس



*سپهری


Ss

Monday, February 19, 2007

بار هستی*

:من میگم
سبکی تحمل ناپذیر هستی
!دقیقا 21 گرمه
no more
no less
.
.
.
Ss



Written by milan kondra*

Friday, February 09, 2007

Saturday, February 03, 2007

wake me up when september ends*

38- 39
آخ بسه ...دیگه نمی تونم...
عضلات شکمش درد گرقته بود
دراز نشست ...همیشه آخرین شمارش ها ..نفسش رو به شماره می انداخت
بطری آب رو برداشت...یه جورئه از آب مونده و ولرم بطری ..رو به گلو ریخت
حوله و کلید کمد وسایل رو برداشت
رخت کن هنوز خالی بود. در کمد رو باز کرد... کوله پشتی رو برداشت... حوله و کفش و لباسهای ورزش رو گذاشت توش
لباش پوشید
عضلاتش گرم بودند.. و حس خوبی از نشاط رو بهش می دادند
لباس پوشیده بود
هد فون رو روی گوش گذاشت
روسری رو بر روی سر انداخت

موزیک.

صدای پا ها رو نمی شنید
حتی نفهمید چطور کلید رو تحویل مسئول ورزشگاه داد
نفهمید با چه صدایی خدا حافظی کرد
خروج حرارت رو حس می کرد از یقه لباس
.....حالا بیرون بود

موزیک بود

..و بوی خاک بارون خورده
...آروم راه میرفت
....به پیروز فکر کرد
.موهای طلایی مسی
چشمهای خاکستری ..آبی...بنفش...راستی چه رنگی بود؟...هر چه بود راحتش نمیگذاشت
....بارون بود.. صدا اما نبود

موزیک بود

که می نواخت..
خوب دختر جان... یه چیزهایی برات آوردم.. وسی دی ها رو داده بود دستش..."چشمهاش برق زده بود حتما که پیروز اونطور به هم
"پیچیده شد نگاهش
"وای پیروز.....!!!از کجا میدونستی...همه اونهایی که می خواستم"
و پیروز خندید...
آروم..

.
.
.
چرا اون راننده دست تکون میده...عصبانی انگار
با دست راست به زور هد فون رو از گوش بر می داره..
"........خانوم بابا عاشقی؟!..عجب بابا .. میپری جلو ماشین..خون از دماغت بیاد هزار تا بابا ننه پیدا............."
سریع هد فون رو گذاشت رو گوشش...نمی خواست بشنوه
نمی خواست
..باز موزیک بود ... و گرمایی از یقه لباسش بیرون نمی آمد

.

"دایی پیروز...خونه هستی؟!...اگر هستی گوشی رو بردار...! دایی؟!..... پیروز؟!"
و صدای بیب پیقام گیر که انگار سوت پایان تمام مکالمات یک طرفه دنیا بود
آروم گوشی رو گذاشت
..
کجاست قرار نبود بیرون بره

.

تازه از اروپا آمده بود
پیروز هرگز قابل پیش بینی نیست

.
.
.

ماشینها با سرعت رد می شدند
و آب گل آلود چاله ها پرتاب میشد روی پاچه های شلوارش
...اهمیتی نداشت
دلش می خواست داد بزنه
...
راهش رو کج کرد... یه پارک کوچیک با درختهای تنک
روی نیمکت خیس نشست
....سرش رو به عقب انداخت
...داد کشید ...بلند.. چی گفت... نمیدونست.... سرش رو که انداخت پایین
صورتش خیس بود..
هر قطره بارون که به صورتش می خورد پلک هاش می پریدند
دور تر دو تا کارگر شهر داری .. با نگاه خیره بهش میخندیدند
صدایی نبود از خنده... فقط دندان ها رو می شد دید...

موزیک بود
.
.
.

پیروز.. .دایی پیروز...خسته ام...تا حالا خسته بودی؟...تا حالا شده بخوای بخوابی"
بدون بالش
...بدون تشک
"..گوله بشی تو یه وجب آفتاب زمستون که از گوشه پنجره افتاده رو زمین"
"نه....تو چته؟...تب داری...لوپات سرخ شده"
"نه ...خسته ام..."
پاهای باریکش رو جمع کرد تو شکمش
رو کناپه
کمرش باریک بود
دیگه به ورزش نیاز نداشت
به قدر کافی متناسب بود
حتی کمی بیش از کافی
"پس چرا میری ورزش؟"
" از دردش خوشم میاد پیروز...باعث میشه ..بدونم هنوز زنده ام"

.
.
.

چشماش خاکستریه بیشتر...
ته ریش طلایی

موزیک بود
...
کابوس
..
تمام شده انگار
..
حالا نقطه های رنگی می بینه

اخ خدایا...دوست دارم...دوست دارم...خدایا ...میشه بخوابم تو حجم وسیع درخشانت
کمی..همش 100 سال ...نه بیشتر
خدایا مامانم میشی؟...شدی!
خدایا دخترت... این عوضی که آفریدی فقط یه کم خستست... همش ... قدر یه عمر خستست

.
.
.
پیروز...دایی پیروز...تنهام نذار دیگه نرو سفر
.از مامان بگو...یه لحظه... فقط یه لحظه.... ازش بگو تا تو بغل خدا خوابم ببره




Ss

Song by green day*

Saturday, January 27, 2007

sacrifice



ببار . . . . . ببار . . . . . چه آشفته . . .اسمش چی بود؟ . . . فروپاشی عصبی ! . . . . جنون . نقاشی

خسته ای حا لا . چهار صبح . . . . . یه چیزی




(I) پدر خوانده

سکانس آخر

زن از همسرش می پرسد : مایکل . . تو شوهرش رو کشتی ؟

! مایکل . . با نگاه ممتد - سخت - مستقیم : نه






چقدر راست دروغ گفت
چقدر دوست داشتم دروغ گفتنش رو

از دروغ خوشم میاد
اگر راست - ممتد - سخت ... باشه
به قدر کافی
Ss

Thursday, January 18, 2007

do u remember?


secret army
1977







adorble, is'nt it?!

Ss

Monday, January 08, 2007

insatiable*


By Darren hayes*







این لغت" سیری ناپذیر" رو زیا د دوست دارم..به نظرم از اون لغاتیه که هنوز خالص باقی مانده
! همین
Ss

Wednesday, December 20, 2006

unchain my heart*

Unchain my heart, baby let me be
Unchain my heart 'cause you don't care about me
You've got me sewed up like a pillow case
But you let my love go to waste so
Unchain my heart, oh please, please set me free



Unchain my heart, baby let me go
Unchain my heart, 'cause you don't love me no more
Ev'ry time I call you on the phone
Some fella tells me that you're not at home so
Unchain my heart, oh please, please set me free
I'm under your spell like a man in a trance
But I know darn well, that I don't stand a chance so
Unchain my heart, let me go my way
Unchain my heart, you worry me night and day
Why lead me through a life of misery
When you don't care a bag of beans for me
So unchain my heart, oh please, please set me free



I'm under your spell like a man in a trance
But I know darn well, that I don't stand a chance so
Unchain my heart, let me go my way
Unchain my heart, you worry me night and day
Why lead me through a life of misery
When you don't care a bag of beans for me
So unchain my heart, please, please set me free
(please set me free)
Oh won't you set me free
(please set me free)
Woah, set me free
(please set me free)
Woowow, set me free little darlin
(please set me free)
Oh won't you set me free



خسته ام از تو..اونقدر که نمی تونم فرار کنم...خسته ام از این همه خستگی
درست! عاشقت نبودم اما همییشه مثل یه تب بلند پر از هزیون با منی
خسته ام بیش از تو...از خودم!
دیگه نمیگم .." صدا کن مرا صدای تو خوبست"
تنهام بذار ! تمامت رو جمع کن برو بیرون از من!..بذار نفس بکشم
بذار خالی بمونم..با خودم تنها باشم..کمی ..لحظه ای
...پرم از تو ...سرشار !..اونقدر که می خوام بالا بیارمت..
اونطور نگاه نکن...بذار با چشمهای بسته کمی نبینمت
بذار زیر پام خالی بشه...بذار ..تنهایی خدای خودمو داشته باشم...کی گفته خدای تو مال منم هست؟!..هاه
اون حجم نورانیت رو بر دار ..اون چشمای همیشه آرومت رو...من میخوام یاغی باشم
میخوام بدوم
میخوام همه چیز رو بدرم..میخوام باشم ...خود خودم! بی تو!...هلم بده
بگو که نیستی
بگو نمیمونی
بگو رفتی
.......هی رفتی ؟ ؟!

Ss

ray charles*

Tuesday, December 12, 2006

blazing saddles *

*no bravery

There are children standing here,
Arms outstretched into the sky,
Tears drying on their face.
He has been here.
Brothers lie in shallow graves.
Fathers lost without a trace.
A nation blind to their disgrace,
Since he's been here.

And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes anymore.
Only sadness.
And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes any more
Only sadness....only sadness

Houses burnt beyond repair.
The smell of death is in the air.
A woman weeping in despair says,
He has been here.
Tracer lighting up the sky.
It's another families turn, to die.
A child afraid to even cry out says,
He has been here


And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes anymore.


Only sadness
And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes any more
Only sadness.....only sadness

There are children standing here,
Arms outstretched into the sky,
But no one asks the question why,
He has been here.
Old men kneel to accept their fate.
Wives and daughters cut and raped.
A generation drenched in hate.
Says he has been here.


And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes anymore.
Only sadness.
And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes any more...
anymore
And I see no bravery,
No bravery,
In your eyes any more,
only sadness...only sadness


*1974 by cleavon little
* by james blunt

Sunday, December 03, 2006

صاحبدلان ...خدارا

تو خود حجابی*
از میان برخیز




حافظ*

Saturday, December 02, 2006

how amayzing u r... چرت و پرت ...یا پاته جگر..یا یه هر چیز که دوست دارید صداش کنید

هوم...- یه چیز تازه - یه غذای متفاوت...لعنت به هر چی غذای تکراریه...
پاته جگر
-
بله؟!...سلام چطوری ؟
خوبم
فریبرز و مانی خوبن؟
من؟!
دارم غذا درست می کنم- هاه؟
یه چیز جدید !
تو کی آمدی؟..مانتو خریدی؟- هوم دیوونه ای تو! ...میشه بعد تر باهات حرف بزنم!می خوام متمرکز بشم رو آشپزی
باشه ..تا بعد ...مانی رو ببوس
.
.
.
باید کمی جگر مرغ داشته باشم. خوبه

-
بله ؟
god
سلام
خوبی
چه میکنی baby جان
هاه؟
دارم آشپزی میکنم
اوهوم
هی میشه یه ساعت دیگه بهت زنگ بزنم
می خوام متمرکز بشم
cia o
.
.
.
جگر رو باید بشورم و بعد ساتوری کنم..و...دیگه چی باید حاضر کنم؟...آها!... ژامبون گوشت رو هم باید رشته رشته خرد کنم

-
بله!
هاه سلام تویی
خوبم
تو چطوری
هاه دارم پاته جگر درست می کنم
جگر!..نه جیگر!!!
ساعت چند میری؟
خوبه باشه
...آروم حرف بزن !..مگه سگ دنبالت کرده؟ آها..
ok
..بگو فردا عصر بیاد ..آزادم..بیاد طرح ها رو ببینه
اما قول نمی دم زود تحویلش بدم..!
حا لا دیگه
تا فردا
ciao
.
.
.
حا لا یه دونه تخم مرغ باید بگذارم بپزه
O.K
تا تو بپزی باید یه حبه سیر رنده کنم با کمی پیازخرد شده تفت بدم...با کره...البته!!!و حالا جگر ها رو هم تفت میدم
کمی ادویه و نمک...م م م.می خوام فلفلش بیشتر باشه
-
بله؟!
سلام
بفرمائید
به خاطر نمیارم
آه ..شمائید! همسرتون خوبن
بله ممنون
اوهوم
نه..نه خواهش میکنم
الآن؟!...راستش
یه قراره مهم دارم
متاسفم..میشه بگذاریم فردا ...آاع ...نه فردا عصر گرفتارم! پس
دوشنبه!...بله ..بله..حاضرن
کمیش مونده
آهوم...باشه من آماده ام برای صحبتهای نهایی
ممنون
نه..لطف دارید
شب خوش

god
مردک وراج
معلومه که الان نمیتونم
آدم رو وادار می کنید دروغ بگه
.
.
.
حالا باید تخم مرغ رو رنده کنم و
ژامبون ها روبریزم با جگر کمی تفت داده بشن
خوبه...برای یه غذای گس ...چیز مطبوعی به نظر میاد..یه طعم تاره
حالا باید تخم مرغ رو با بقیه بریزم تو یه ظرف
و حالا ...کمی مایونزو کمی هم خامه
جعفری خرد شده و لیمو
عجب طعم گسی
خوب ...حاضره دختر! برو میزو بچین
اه باز تلفن. خدایا....انگار همه شهر امروز با من کار دارن
-
بله
چی شدی تو؟
چرا گریه می کنی؟!
god
روده هام اومد تو دهنم ...حرف بزن ببینم چی شده!...نه...ماشین ندارم
کجائی؟
کجاش خورده؟! خودت سالمی؟!باشه
آروم دخترجان...راس میگن زن راننده نمیشه
به غیر از من
جوش نزن بابا ...میرسونم خودمو
آروم!..آمدم...گفتی کجای شریعتی؟!...آها رو به روی طالقانی!..جا قحط بود
برای تصادف؟ ماشینو تکون ندادی که؟...بی خود میگن!...تکونش بدی بیمه بی بیمه
آمدم
............................................
.

بوی غذا تو گرمای خونه لمیده
کنار میز کسی نیست
تیک تیک ساعت
بیرون سوز گداکش
دیگه حسابی شب شده


Ss

Tuesday, November 28, 2006

شارلوت

اسمم شارلوته!..یه اسم تکراری که تقریبا همه اجدادم علاقه خاصی بهش داشتن. یادمه مادر مادرم هم اسمش شارلوت بود ..همینطور نوه خالم یا حتی خواهر زاده خودم.
یه اسم موروثی که انگار برای کسی مهم نیست ..متعلق به کجای دنیاست!.. پدر پدر بزرگم یه جائی توی ویتنام زندگی می کرد.حالا من اینجا چه می کنم!..تو
این سرزمین که انگار خورشید همه آدمهاش رو جادو میکنه.آره ..آدمهای اینجا عاشق آفتابن...مید ونی از کجا فهمیدم!...از اینکه دائما از هوای ابری و لذت
بارون حرف میزنن

اینجا تو خونه ای که من زندگی می کنم ..چهار نفر دیگه هم زندگی می کنن
این خونه باید ده - دوازده سالی عمر کرده باشه...یادمه یه روزی که داشتم تو جنگل ..." آه شما بهش میگید باغ! " قدم میزدم
چشمم به این خونه افتاد . ازآجرهای نارنجی و پنجره های نور گیرش خوشم اومد ..گفتم ... اینجا جائیه که می خوام زندگی کنم

حالا اینجام و همه این خونه مال منه. اینجا یه زن و شوهر با دو تا بچشون زندگی میکنن
خوب توصیفشون کار ساده ای نیست
مرد


چهل و پنج - شش ساله به نظر میاد ...بلند قد وجدی ...آروم وشمرده صحبت میکنه ...و نگاه تیز و عمیقی داره...انگار که
همه چیزی رو که باید ببینه در اولین نگاه ..درک میکنه ...میبینه ...و حس میکنه! همیشه رنگ جورابهاش با کراواتش هماهنگه
!..پزشکه و طبعا به قدر کفایت...مرتب و تمیز

زن

کوتاهتر از مرد اما بین زنها نسبتا بلند به نظر میاد ...اواخر سی و هشت ...چاق نیست ..لاغر هم نه!..حساس
و زود رنج به نظر میاد ...درست همون چیزی که هست! ..اما ساکت!..فریادش رو خیلی نمیشه حدس زد
زیباست ..یه زیباییه زمینی که بعضی روزها چنان درخشان به نظر میاد که میشه گفت..بسیار زیبا
همیشه وقت آشپزی ..پیشبند میبنده...عادت کرده ...دیر وقت شب..وقتی همه خوابن..حسابی از فنجون چای وفیلمها و کتابهاش
لذت ببره!..می گن صدای خوبی داره ..من عاشق صدای زمزمه موقع ظرف شستنشم!..چند تا نقاشی دیدم که اسمش زیر اونها
امضاء شده بود
..اما راستش هرگز نفهمیدم ...آیا واقعا یه نقاشه یا نوسنده. کمتر از خونه بیرون میره وبیشتر به یه خانه دار شبیه تا زنی که
دائما بین نمایشگاه ها و سالن های سینما در رفت و آمده - گاهی ساعتها تو جنگل ..." آخ ببخشید " باغ سرگرم ور رفتن
با گل و درختهاست و بوته گوجه فرنگی محبوب ترین دستپرورده باغشه!....و بچه ها!...انگار ..پسر و دختر رو از بهشت دزدیده باشه
...دیوانه وار و دائما نگران به بزرگ شدنشون نگاه می کنه.

پسر

اواخر نوزده - بلند قد ..اما موی سیاه وپوست سپیدش رو از مادر دزدیده...یه جور معصومیت زنانه که از فرسنگها فریاد میزنه که پسر
این زنه!..سال پیش وقتی آروم از در خونه آمد تو ..یکراست رفت سراغ آشپزخونه ..آروم تر مادرش رو صدا زد...و با لبخند موزیانه
گفت: امشب شام با من!...چشمهای زن برق زد...دانشگاه - ادبیات نمایشی - یا همچین چیزی قبول شده بود.آروم بود....عصر تر که
مرد از راه رسید فقط لبخند زد - و این جمله آرام و شمرده شنیده شد: " خوبه پسر جان..اما!..هیچ ..خوبه
طنین اون اما تا امروز توی این خونه باقی موند...هنوز نگاه تیزو سخت زن رو یک لحظه ..روی صورت همسرش به یاد دارم!..یه
ماده پلنگ ..که می خواد ناخنهاشو تا استخوان فرو کنه!..اما همش یه لحظه بود..من داشتم تار میتنید م...یه تار تازه با اضلاع بیشتر !
خلاصه که پسر مرموزو ساکت اینجاست

دختر

موجودی عجیب تر از همه ...شلوغ!...پر هیاهو - مو سیاه ..پوست تیره تر از برادر - قدی متوسط. و بازی گوش
با چشمهایی درست...درست شبیه مرد! بینی کوچک و خوش ترکیب ودندانهایی سالم ودوست داشتنی...- بلای جان برادر بزرگتر
دختر از همه بیشتر در این خونه میدرخشه ..شاید چون سرشار از شادی و بی خیالیست...چنان سر شار که جنون غم آلود بقیه
آدم های اطراف رو نارنجی می کنه! و طبعا ادبیات نمایشی و اساسا درس خواندن مثل ریگهای بیابان نا کجا آبادند ..برای او! ماما
" با غش غش خنده!" من می خوام شوهر کنم - بچه دار بشم ..درس خوندن بیخود ترین کاری که میشه انجام داد..- و زن با چشمهای گرد شده
و خندانش چنان نگاهش می کند انگار که تازه میبیند دخترک جذابش دیگر دخترک نیست!...یک دختر است!!همیشه بلند با خودش تکرار
میکنه که: " تو به کی رفتی نازنینم که اینطور بی خیال و دیوونه ای - ..دیووونه بمون !..خوب؟! اون مقنعه رو هم از رو کاناپه بردار !جاش
!هیچ وقت اونجا نبوده



راستش چیزهای زیادی از پسر و مرد و کمی بیشتر از دختر نمی دونم
شاید چون زن بیشتر روزش رواینجاست و لطف خاصی به من داره
بار ها شده ..که با تابیده شدنه یک دسته از شعاعهای نور به روی تار هام
ایستاده نگاه کرده و زمزمه کرده که " چقدر زیباست تار ها " و من دویدم به درز دیوار

من اینجام با این آدم ها - اونها اسمم رو نمی دونن اما همیشه مراقبن که پاشون رو روم نگذارن وقتی
گاهی برای پیاده روی میام پایین. اسمم رو گذاشتن ریزه ! حق دارن..آخه نمیدونن ..من با این جثه کوچیکم
یه عنکبوت میانسالم با کلی خواهر و خواهر زاده...- حتی به ذهنشونم نمی رسه که اسمم می تونه شارلوت باشه
اما من دوسشون دارم ..حتی اگه ریزه صدام کنن

خوب! اینجا به سختی با کمی ماده لزج اینها رو نوشتم ...خیلی چیز ها هست که میخواستم بگم
اما حالا فکر می کنم اصلا کسی دوس داره ..بشنوه؟!
اگر آره...که باز مینویسم از این خونه و آدم هاش - اگر هم نه! باشه خوب
!..چاره ای نیست ...میرم سراغ پشه جذابی که دیشب افتاده در تورم
:)

Ss

Monday, November 13, 2006

behind this hazel eyes

تهی
تهی از هیچ
.ولحظه ی.. دار من و تو..آخر کار
عمر کوتاه من وتو..تباه
.
.
.
در این شهر

Ss

Sunday, November 05, 2006

Wednesday, November 01, 2006

dogville*


full metal jacket*











lawrence fonterie*
stanely kubrick*

Sunday, October 22, 2006

The truth is..!

سعی نکن خیلی بالا بری تا به خدا نزدیک بشی

چون ممکنه یکهو درخت رو تکون بده...


Ss

Wednesday, October 18, 2006

پستچی دو بار زنگ میزند

بارون مستقیم . بی رحم میباره- آسمون کبود شده ..انگار کسی بهش تجاوز کرده - من خیسم - خیسی رو حس می کنم رو پوست تمام تنم - اما
عجله ای ندارم - نمی خوام برسم به جایی یا کسی یا چیزی - فقط مرطوب به جلو نگاه می کنم - گاهی دونه های بارون روی چشمام میافتن
- همه چیز تار می شه همه چیز - نور ماشینها ستاره ای شکل میشن - به خدای نا مردم می گم : دیگه گریه نمیکنم نه - دیگه نه ......



هی صبر کن - صبر کن - احتیاج نیست اینطور خشن باشی ...دگمه هام پاره میشن - خودم درشون میارم - بیا -حالا اینجام - برهنه -
هیچ چیزی نیست که باعث بشه نخوام این کارو باهام بکنی!- بیا - بدر ...- بچش...- تلخم ...اما لذیذ ...- بیا لعنتی - اما کارت که
تمام شد ...بذار ...تاریک بمونه...تاریک ! بذاز پنجره باز بمونه - وقتی داری کمر بند شلوارتو با عجله می بندی - ....نگاهت می کنم
تو ..تو ..کثافت بزدل حتی ...اوضاعت از من بهتره - حالا خیسم - موهام تابدار....
عوضی جای انگشتاش روی گلوم درد میکنه - احمق ..فکر می کرد خیلی زرنگه - من اما نگاهش کردم ...صاف تو چشمهاش
تمام مدتی که اون بیشعور تنم رو لگد مال می کرد ..نگاهش کردم - ترسید کسی سر برسه یا ازش پول بخوام- به طرز مضحکی عجله داشت
دهنم طعم خون میده - مجبور نبود بزنه ..مجبور بود؟..نبود! ...من ساکت تکیه دادم به دیوار - چرا عجله داشت
بوی تعفن می داد ...نه بیشتر از خودم!!! حالا ببین خدا - ببین نامرد عوضی ...گفته بودم ...نگفته بودم؟! گفته بودم
به رگ گردنم نزدیک نشو!..





دیگه بوی شبنم تازه نمیدم - دیگه موهام درخشان نیست - دیگه لباسهام بوی تمیزی نمیدن
-
مستقیم!

-
لعنتیا چرا وای نمی ایستید؟ هاه یکی ایستاد

-
دربست ..هروی!

سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی مرطوب تاکسی قدیمی..بوی گند موندگی می داد

رسیدم - ورودی - آسانسور - خونه - خونه عزیز معطر تمیز ساکت
تمامش رو از تنم در اوردم - برهنه - بدنم میلرزه - کجا برم؟ - چه کنم؟ - حمام ! - آخ خدایا کجایی تو ...زجه میزنم!.
کجایی پس ...جیغ میزنم
بازوهامو بغل کردم - آ ب - آب داغ - بخار - درد کشیده ام ..مجروح - حوله - سرما - تختم - قرص ها - خواب - خواب - خواب


رعد و برق - بارون - خیسم.............خیس.

Ss.

Tuesday, October 10, 2006

Lost highway*

پاییز بود
من مرگ رو دیدم!.......می خندی؟........جدی می گم دیدمش

کنار یک بزرگراه !...تاریک بود ساعت دقیق.....ده شب بود . و از اینور بزرگراه براش دست تکون دادم...او هم.
روی پل عابر رسیدم بهش ...در آغوش گرفتمش ..و او گفت: چای حاضره....به دفتر کارش رفتم.....هی! چرا چشمات اینهمه مسخره شدن؟...آره دفتر کارش....تازه بهم ریخته هم بود ..اما تمیز!....یک لیوان آب ...بعد چای بدون قند....تو که میدونی همیشه چای ..بدون قند می خورم
باور نمی کنی؟!...تازه قبل تر هم دیده بودمش ...کناره بزرگراه ...عصر یک روز.. وسط تابستون که هوا ابری بود...اون بار هم در آغوش گرفتمش
چرا سر تکون می دی؟!...دلم می خواد خفت کنم .......چای خوردم ...بدون قند!...من پر اشک و او ...لبخند می زد ....مرد بود ..باور کن..
چه کنم باور کنی؟!...یه مرد جوان ..با چند تار موی سپید ...تازه دستاشم قشنگ بود ..راست می گم...آخه بیشتر وقت ها با اونها آدم میکشه.. ....م م م ..راستش منم فکر نمی کردم مرگ اینطور جوان باشه....حدس میزدم...
که مرگ یک زن نیست اما..مطمئن هم نبودم که یه مرد جوان میتونه مرگ باشه...چی؟...مزخرف می گم؟...بهم دست نزن حالم خوبه..
چرا باور نمی کنی؟؟!!!..باشه صدام رو میارم پایین!....باز می خندی!...دیگه هیچی نمی گم...گم شو ..!!!!...برو بخند .....!!!
!فقط.......وقتی داشتم از پله های دفتر کارش پایین میامدم ........صدا زد........سونیا
....

Ss
*by david lynch-1997

Sunday, October 08, 2006

Homme like u ...

با دست راست تایپ می کنم ...دست چپم روی لبهامه..باید خطوط سر انگشتام رو حس کنم اما نمی کنم...حالا با موهام بازی میکنم...و حالا .... به کمک دست راست تایپ می کنه دست چپ
....زیر لب زمزمه می کنم
femme like u .....
میدونی دلم چی می خواد ...دلم می خواد صورتم رو بیارم کنار گوشت جوری که بوی عطر قدیمی شیرینم ...حواستو پرت کنه ... ....همونطور کنار گردنت بمونم
یه لحظه بشم خدایی که میگن از رگ گردن بهت نزدیکتره..! ..تو ساکتی شاید یک جریان هوس آلود تمامت رو جادو کرده و من دست چپم رو بالا میارم... و کمی دور تر از چشمهام میگیرم ...نگاهش میکنم ....حالا زمزمه میکنم ....با صدایی از ته گلوم یه ملودی آشنا رو
حالا دست چپم کنارمه ...یه چیزی تو دستم برق میزنه ..........حالا بیتاب شدی..صدای نفسهات رو میشنوم و گرمیش رو روی سر شونم حس می کنم
.....دست چپ براق رو بالامیارم ...با زمزمه و عطر قدیمی و هوس تو ...حالا کنار گردنته .......درد...کمی سوزش ...و گرمای لزج کنار گردنت.......میخندم..
از خدات زخم خوردی....می خندم...دیگه نذار هیچ خدایی به رگ گردنت نزدیک بشه ....!!!هیچ خدایی

باز دست راستم به تنهای
تایپ می کنه ...دست چپم زیره چونمه......حالا کنار میز بیحرکته.باز میاد برای تایپ کردن الان حرف (ر) رو تایپ کرد.....

زمزمه میکنم
.homme like u

.....

Ss
homme =مرد
femme=زن
در زبان فرانسه

Wednesday, October 04, 2006

Dancer in the dark*

BANG… BANG*

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
he shot me down..bang ..bang
I hit the ground..bang..bang
that awful sound..bang ..bang
my baby shot me down.
Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"
I shot you down..bang..bang
, you hit the ground..bang ..bang
that awful sound..bang ..bang
, I used to shoot you down..
Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.
he shot me down..bang..bang
I hit the ground..bang..bang
that awful sound..bang..bang
my baby shot me down...
*by lawrence fonterie
*nancy sinatra_ song
back to bedlam..welcome sonia!
Ss

Monday, September 18, 2006

sleepy hallow *

از یه جایی صدای چکه های آب می یاد...از بچگی از صدای چکه های آب تو سکوت بیزار بودم ..اما صدای تیک تیک ساعت همیشه
خوب بود...انگار با سکوت ..آواز می خوا ندند و من تو آوازشون خوابم می برد
گاهی بعد از ظهر های زمستون که می خوابیدم...بیداریم با غروب آفتاب هم زمان می شد..و من فکر می کردم صبح زوده..
بعد اشک می ریختم ..زار می زدم..اما هیچکس نمی فهمید چرا گریه می کنم..پنج سالم بود!...و هیچکس تصوری از هجوم ترس ..و خواب آلود بودنم نداشت
و بعد تر ..سال اول دبیرستان..خوابهای زمستانی من دیگه همزمان با تاریکی مطلق شبهای زمستانی بود..چشمهام رو که باز می کردم کرخت.. بی حوصله
دنبال شعاع نور می گشتم و گاهی اون شعاع نور از زیر در اتاق دیده می شد ..گاهی مدتها نگاهش می کردم ..اما توانی برای روشن کردن نوری نبود
اون روزها درد غریبی حس می کردم..اما دیگه بزرگ شده بودم و یادم نبود کمی گریه اون تلخی رو تعدیل میکنه.
هنوز صدای چکه های آب میاد از یه جایی نه خیلی دور..
شبها وقتی رو کناپه دراز می کشیدم ..محو تماشای یک فیلم...همان زمان دبیرستان..پدرم آروم از دور نگاهم می کرد ...و من حواسم نبود که او انجاست
..حواسم نبود که پدرم نگاهم می کنه ..حواسم نبود چقدر بی خیال و خوشبختم....حالا اما حواسم هست ...که چقدر نیستم
چکه های آب ..تند تر شدن انگار...
Ss
نوشته شده هم زمان با بوی پاییز ..یکی از سالهای هشتاد شمسی

*by tim berton

Wednesday, September 06, 2006

what the hell is this?!

جهنمه....اما ساکت....صدای سوختن و فریاد نمیاد....گیر افتادم
جهنمه سرده...ساکت....راه میرم ...صدایی نمیاد...مطلقا هیچ چیز
خلوت اما نیست!...آدمها.....دیده میشند

ببوسش.....دوری چقدر...هیزم نیست ببوسش ....

من ومن میبوسیمش جهنمه سرده ساکته جهنمی رو


و تو دورترها نگاهم میکنی ...و دور ترها دستانت رو گذاشتی کنار جیبهای پشت شلوار جینت...
چه خیال راحتی دارند دستانت و چشمهات از دیدن جهنم من
لذت ببر...!بچش!..ومن به خیال راحت دستهات و چشمهات حسودی میکنم

.. بیا ببوس اینجا رو درست زیر گلوم رو.. نترس بیا اینجا با غریبه ها کاری ندارند
زیره گلوم امنه...نترس
از کجا میدونم؟!..خب چون نمیسوزه این جرم نامریی توش و یخ هم نمیزنه..همیشه اینجاست!لعنت

حالا برو دورها ...دورتر که با ..دستهات و چشمهات نگاهم کنی....میدونی حالا که ..چی دارم درست تو چاله گردنم
Ss

Monday, August 28, 2006

No bravory*

دستهام نوچن...زورم میاد برم بشورمشون
هووورا......مسیح رو کشیدم...اما خواب ابراهیم رو میبینم هر شب...و اون روز دستهام نوچ بود انگار..شایدم نه....
نه.....نمیشه جای( دوست دارم) یه مزخرف دیگه گفت؟.....چقدر همه چیز مضحک وتکراری شده...همه چیز
دلاکروآ - نقاشیهاش - انگار دوسش داشتم..اونی که بدم میامد ازش...هاه..کاندینسکی بود...یا نه
........کو.... کجاست.... رعد و برق........................ ...به هم پیچیده همه چیز ..همه چیز..مثل ماده لزج تار عنکبوت
اما سالها پیش دخترک کوچکی بود که همیشه به ماه خیره میشد و...و...و...وقت تب..دستهاش......میرسید....
مهلک بود...ژولیت بینوش...جرمی ایرنز...*
اهووم.....زن باید مثل یه جریان ناشناخته بعید باشه..-تو...تو!....به من می گی زن باید چطور باشه؟!!....تو کی هستی...زن باید....
من......
همه چیز عالیه...در نهایت کمال!!..م ..م ..بذار آخرین نگاه رو به اطراف بندازم...آره
آخ ...چرت و پرت..:
juliette binoche-Delakoroa-jeremy irons
...برادر کشی ...لعنتی باید تمامش کنم..به یه دوست قول دادم راجع بهش حرف بزنیم..
و تمامی معشوقکان بینوای من.........همگیتون بیاید......ژولیت عزیز....ال پاچینو...گری اولدمن....کجاست پس..اون معرکه بارانداز
....کجاست مارلون؟..همه مردان پدر خوانده.؟..آخ...مزخرف......دستهام نوچن.....از مسیح تا الان
Jimy blunt-.song *
Damag*


Ss

Saturday, July 15, 2006

So I Took Whats Mine...

اهوم - برداشتم ! -مال خودم بود - همه اون چیزی که مال من بود - مال خود ..خودم
حالا که چی - هوم؟ چرا ابروهات اخم ساختن - چرا رگهای گردنت ملتهبن - چرا نفست به شماره افتاده مثل
اون وقتها که می دویدیم با هم...یا وقتی با تنمون عشق می ساختیم ....- من که کاری نکردم
فقط چیزی که مال من بود رو برداشتم
کهنه شده - آخ ...تکه تکش کردی ..- وای از تو که نگذاشتیش جای خشک..نمناک شد...پوسید..!حالا چرا
!خیره شدی به دورها انگار که زندگیت رو بردن - من فقط چیزی که مال من بود رو برداشتم .....عشقم رو
حالا دیگه مثل اولش نیست ...نمی تونی ماه رو از تو برکه برداری !....حالا دیگه مرطوب و پوسیدست
شکسته و تکه تکه
... دیگه خداحافظ ...لطف کن دیگه نبینمت عشق من
Ss

Thursday, July 13, 2006

سلوک


من الخلق الی الحق
من الحق الی الحق بالحق
من الحق الی الخلق
من الخلق الی الخلق
"سفر های عرفانی ملاصدرا و معاد ملاصدرا "*
من اینجا دارم چه غلطی می کنم....نه از خلقم به حق .نه از حقم به حق .نه از
حقم به خلق .نه از خلقم به خلق ....هیچی ..مطلقا هیچ

Wednesday, July 12, 2006

"WOw


یک مرد راستین همواره به دنبال دو چیز است ...خطر و بازی
به همین خاطر زن را به عنوان خطرناک ترین بازیجه می خواهد
"چنین گفت زرتشت"
نیچه

Sunday, July 09, 2006

...Case i am broken.

__
بهتون که گفتم ...کمی طول می کشه....

=
خانم گفتید - اما الان سه ماه منتظر شما هستم - من به شما اعتماد کردم - ....اصلا دیگه نمی خوام کار طراحی داخلی خونم رو به شما
بسپارم !!!فکر می کنم همینقدر صبر کافی بوده باشه ....

_
من واقعا متاسفم - فکر می کنم حق با شماست - بهتره آدم مناسب تری این کار رو انجام بده ....

=
ببینید خانم -درسته کار شما فوق العاده بوده در مورد های قبلی که دیدم - اما صبر هم اندازه داره
با وجود اینکه کار اصلی شما نقاشیست - اعتماد کردم - به خاطر کار خوبتون صبر کردم !- اما من هم بر نامه ریزی هایی برای زندگیم دارم
...متوجه هستید که؟! ..

_
بله - کاملا - من...یکشنبه برای فسخ قرار داد می رسم خدمتتون - ...خدا نگهدار...
( گوشی را آرام ...انگار که نخواهد سایه ها بفهمند .. زمین می گذارد )

(لعنت - این هم از این - نقاشیهاش جلوی چشمهایش معلق می شوند - کوله پشتی را برداشت و زد بیرون از کارگاه )


/
خا نوم !- برف اونقدر زیاده که ماشین تکون نمی خوره - فکر کنم بهتره با تاکسی برید منزل

_
تاکسی کجا بود آقا امین ؟!!...م م م ...ظاهرا که چاره ای نیست - پیاده میرم تا یه جایی

دربان پیر جلوی گالری دستها را گذاشت روی چشمها
/
خانوم مثل چشمهام مراقب ماشینتون هستم - شما خیالتون راحت باشه - برید منزل ...سرده !

_
با لبخند ) آره آقا امین - پراید خسته من واقعا روی چشم گذاشتنم داره - شما برید تو
هیچ کی این ماشینو نمی دزده - اگر هم بدزده..یه چیزی می گذاره روش پس میاره- فقط
حواستون باشه .. پسش بگیرید حتما

پیرمرد متعجب از حرفای دخترک می خندد...ریشهای تنک سپیدش هم
/
خدا به همراهتون خانوم



چقدر هوا سرده - دستها در جیب پالتو - شانه ها کمی جمع شده به سمت جلو ..از سرما
با خودش فکر می کند : حتما ریملی که صبح به روی مژه ها کشیده بود الان زیر چشمها را سیاه کرده
حوصله نداشت با انگشتها پاک کند.. حدس سیاهی را

اطمینان دارد در این هوای سرد تاکسی جلوی پای هیچ ابول بشری نمی ایستد ..چون همه تاکسی ها
شتاب به خانه رسیدن دارند
ترافیک..یک زنجیره نور درست کرده - خیابان ولیعصر پر از بوق وبرف ودرخت

تا تجریش پیاده میرم از اونجا هم یه غلطی می کنم - فکر می کند: چرا زنها و دختر های جوان دائم دست به )
روسری دارند حتا اگر موها و روسری در بهترین حالت خود باشند....- هوه...اون دختر چقدر خوب لبها رو خوش رنگ کرده
یا اون مرد کنار پست خانه ...چه خوشحال لبو می فروشه

پاهاش خسته اند - تجریش پر از نور.. آدم ها .. بو ها
قشنگ....قشنگ...قشنگ ...مثل شومینه پر از چوبهای سوزان برای گرم کردن دستهای یخ زده اش

(کاش می شد برم تو بازار چه - بوی ترشی وصابون و نون تازه...و دالون گلالودش ...هوش از سرم ببره

از سرم بپره فکر مامان که نیست...بابک که حا لا بزرگ شده وشده برادر خوشگل محبوب من.....فکر بابا که حتما
اون گوشه گورستان سردشه...کاش می شد برم بخوابم رو سنگ خاکش تا گرم بشه شاید
و سالی.. که بابک حالا انگار بیشتر بچه اونه تا برادر من


............... چشماش تار شدند - اشک بود _( آره - بذار خیال کنم از سرماست ...بذار خیال کنم
از خوشگلی تجریشه........بذار خیال کنم ..مونده تا بشکنم...........................................
.....


* به یاد روزهای سر سختیم
به یاد روزهایی که فکر می کردم مونده تا بشکنم
این شعر مال کی بود؟(مانده تا برف زمین آب شود .. مانده تا
بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر) مال سهراب بود..نه ..
اخوان ثالث؟..گمان نکنم...یادم نمی یاد..از کی بود این شعر...
............
شب خوش سونیا

Ss

Monday, July 03, 2006

Help me

این خنکا از کجا صورت قلقلک می ده........
بهش چی می گن این رنگ تیره خوشرنگو که من هر چه می کنم نمی تونم با رنگهای جعبه رنگم بسازمش.......
...هوم ...نیمه شب گذشته ...صدای سکوت می یاد...تور...خودشو رها کرده تو این خنکا ....چرا
...این همه شلوغ از سکوت همه جا ...خواب بودم ...آره ..خواب بودم .
( علی کوچولو خواب دیده بود ...خواب یه ما هی دیده بود ) *
( ...و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد ) *
............کتابهام اینجان ....من کجا بودم ....این تن ...چرا این همه خستست....آره خسته
.....دستمو که بلند کنم ...خدا دستمو میگیره ....دستهاش ....آخ دستهاش ....
کمک کنید...........دستهامو بلند کنم .....

Ss



*فروغ فرخزاد
*سهراب سپهری

Sunday, June 18, 2006

پایان خوشگل یک محال

_
سلام

=
سلام

_
خوبی... .

=
خوبم - ببین عزیزیم ..من کار دارم باید برم بیرون ..


_
ما قرار بود امروز با هم صحبت کنیم - خیلی وقت قرار صحبت کنیم - چی بر سرت اومده - این همه سردی از کجا میاد...


=
خیالاتی شدی باز - کدوم سردی - هنوز خوشگلی - هنوز نقاشی می کنی - هنوز آدم ها روت مکث می کنن -هنوز فکرای عجیب جذاب داری ... چرا باید سرد باشم

_
با لبخند) ببین بعد از چهار سال - منو خوب می شناسی - گذشته از عشق می دونی ... بهت قلاب نمی شم پس روراست باش)


=
خیلی خوب - تو شروع کردی - دیگه اونقدر ها برام جذاب نیستی - زیبا ئیت هر روز بیشتر و وحشی تر می شه اما انگار همین منو دور می کنه

حالا بیشتر از چهار سال پیش به نقاشی و سینما مسلطی اما - انگار حرفامون ته کشیده -عشقمون شاید ....نه اما حرفامون ته کشیده

دلم یه دختر معمولی می خواد - حتی خوشگلم نه اونقدر ها - حتی نصف تو خوشگلم نه - دلم یکی رو می خواد که دیگه از سینما و فلسفه

وهنر ندونه...نه اونقدر که تو می دونی . دلم می خواد کسی روش مکث نکنه - آخ خسته ام می کنی - جذابیتت خسته ام می کنه

می خوام رها باشم - از تو - دلم برات تنگ می شه اما ترجیح می دم دلتنگ باشم تا تو با اون موهای بلند و دستهای قشنگت باشی
می فهمی....؟!




_
................................................................
خوب توقع که نداری حسابی درکت کنم ؟ - گمانم بشه فهمیدت - اما من نمی فهممت

باشه - فرو میریزم - ترجیح میدم در هم کوبیده بشم تا قلاب باشم



=
ممنون - دلم برات تنگ می شه - عاشقتم
cia o



_
دلتنگت می شم - عاشقتم
cia o







Ss

Saturday, June 17, 2006

او انجا بود

لب هاش حرکت کرد. انگار داشت بر می گشت

پسر بیست و سه چهار ساله به نظر میرسید . زن هم
اما واقعیت این بود که مرز سی وسه را تازه رد کرده بود

(- خانم -خانم ! حالتون خوبه؟! . خدا رو شکر .چشماتون رو باز کردید )

زن آرام به خود حرکت داد. سرد بود و سپید . سعی کرد از جا بلند شود

پسر آرام گفت: خانم . کمی صبر کنید .انگار خیلی وقت اینجایید

مرد جوان این فکر را باز با خودش تکرار کرد .(این زن با این لباسهای گران قیمت گرم و رنگهای به شدت ههماهنگشان اینجا
کنار دیواره باریک.در این کوهستان سرد .آن هم درست صبح یک روز غیر تعطیل ...چه می کند )

خودش .لباسهای بی تکلف پوشیده بود . در آخرین لحظه از رفتن به دانشکده منصرف شده بود . تصمیم گرفت با لباس گرم و کفش مناسب و موزیک راهی کوهستان نزدیک
به خانه وروحش شود . توچال

اما این زن با این زیبایی غریب .سرما زده چرا اینجا ...نرسیده به ایستگاه چهار تکیه داده بر دیواره کوه به خواب رفته ...
زن؟! چرا فکر کرده بود ...زن . ؟! بیشتر به دخترک کوچکی می مانست که راه گم کرده

: -
خانم اینجا نوشیدنی گرم پیدا نمی شه .اجازه می دید کمکتون کنم ؟
( نه - ممنون آقا )
آرام از جا بلند شد . از تعادل اثری نبود .سعی کرد دستش را به دیواره نگیرد . باز گفت : ممنون - خدا حافظ
.نمی دانست به کدام سمت برود . با لا یا پایین . پایین

قدمها را با دقت پشت سر هم می گذاشت .برف نرم و تو خالی تمام مسیر را مهربانانه پنهان کرده بود

مه بود و دانه های ستاره شکل سپید هنوز می بارید

جوان انگار که نداند به کدام راه آمده سر در گم نگاهش می کرد ...( خانم تنها نرید لطفا .خیلی راه آ مدید .بگذارید همراهتون بیام )

زن
ایستاد. نگاهش کرد .(- اینجا قشنگه - نمی خوام باعث بشم ...بر گردید

پسر: نه . گمان نکنم بیشتر از این با لا برم
قدمهاش را سریع کرد و خود را به زن رساند .در کنار هم و در سکوت قدم بر می داشتند
حس می کرد که او می لرزد ..قدمهاش نا متعادل بود . خودش اما و سیاهی چشمهاش انگار بی توجه بودند به لرزیدن ها

بیست دقیقه در سکوت و پسر هر آن فکر می کرد (هی چرا دنبال این غریبه سرازیر شدی به پایین ؟ )

یک ساختمان آجری و شیشه های بخار گرفته - و خبر خوب یک نوشیدنی گرم

یکهو ایستاد - به او نگاه کرد (- آقا یک فنجان چای میهمان من ...و باز ممنونم از همراهیتون و یک سوال ...چه موزیکی گوش می دادید ؟

پسر بی محابا هدفون رو جلو گرفت : ( خودتون گوش کنید ! )
و او گرفت

گوشهای کوچک را دید که از گوشه کلاه سرمه ای - سپید ..بیرون آمدند
انگار اصلا عجله ای نداشت برای رفتن به جایی گرم و گرم کردن دستهایی که لرزش آنها حالا محسوس تر شده بود . بعد لبخند زد .
موزیک قشنگیه
گوش میدم گاهی-rok - من هم

بعد باز گوشها را برای یک لحظه دید و دست زن که دراز شده بود
هدفون را گرفت .در را برایش باز کرد

میزهای فلزی و صندلی های چوبی ..رومیزیهای گل دار- بو و صدای چوبهای شومینه بزرگ -صدای رادیو - و مرد پشت پیشخوان .
دقت کرد وقتی دستها از میان دستکشهای سپید بیرون آمدند .باریک و بلند .همراه با حلقه ساده طلایی رنگ انگشت دست چپ

پسر:( من رو ببخشید - اونجا...- تنها . ....تقریبا بی هوش بودید ..م م م ....(نتوانست ادامه دهد

نگاه زن معصوم بود و ترسیده :( همسرم خواب بود . حس کردم نمی تونم نفس بکشم - آمدم اینجا - هوا هنوز تاریک بود
رسیدم اون با لا - یکهو نفس کشیدم - پاهام خسته بود - نشستم -خوابم برد انگار ...

پسر مبهوت نگاهش می کرد .بی توجه به این که شاید نگاه خیره اش او را معذب کند . چقدر کوچک بود - چقدر عجیب
چقدر گیج به نظر میرسید . دستها در فضا -فنجان چای هم

زن: ( حسابی باعث دردسر شدم - متاسفم - از اینجا تنها می تونم برگردم - اون موزیک برای کوهنوردی بی نظیره - اون بالا که رسیدید
جای من هم تماشا کنید . خدا حافظ


پسر با کرختی هنوز تکیه داده بود - یک ساعت پیش رفته بود - انگار هیچ وقت نبوده
این درد عجیب از کجا امد . ...تا روزها درد بود . دردی آرام و خزنده از ندیدن یک غریبه میان برفها - به خواب رفته
.
روزهای هفته بود که به دانشکده نمی رفت و کوه ولباس گرم و موزیک بود - آنجا - نرسیده به ایستگاه چهار
هیچ زن به خواب رفته - که موزیک
دوست داشت - rok-
...!ندید- هرگز دوباره

Ss

Thursday, June 15, 2006

cinema paradizo

سه بار بیب تلفن و بعد صدای عصبی پسر.

رضا: بله
سونیا:سلام رضا
ر:هی تو کجایی اصلا معلوم هست
سونیا:باز شروع نکن به دادو بیداد- توضیح می دم
ر:توضیح نمی خوام . برسون خودتو
سونیا: اینجا مثل صف جهنم شلوغ - نمی تونم - شما شروع کنید من هم می رسونم خودم رو
ر: (با صدای پایین آمده از عصبانیت ) نمی فهمی تو . ما قرار گذاشته بودیم .اونها می خوان تو باشی .منم می خوام تو باشی. تا سی دقیقه دیگه اینجایی
سونیا: (صدای خنده عصبی) هی می دونی تهدید رو من کم ترین اثری نداره - انرژی نگذار -دوست قدیمی
ر: (مصالحه جویانه) باشه ما صبر می کنیم - برسون خودت رو
دو ساعت بعد

رضا: بله
سونیا: منم باز کن
ر: ( آه ه ه)


ورودی ساختمان

!سونیا: داد نزن - غر نزن -تهدید نکن - خیلی رفیقی یک لیوان آب برسون به من
ر:هی تو منو متعجب می کنی - سهراب رفت .کلاس داشت - کتی هم با مامان رفتن خرید - شب مهمون داریم نمی تونستن منتظر سرکار باشن
خرید برای شب نشینی لازم می دونی که...- دوست پسر جناب عالی هم کلافم کرد بس که زنگ زد و من هی گفتم ده دقیقه دیگه -نیم ساعت دیگه -ترافیک
تو اصلا داری گوش می دی؟
سونیا: دارم گوش می دم . آب چی شد؟
(رضا غرغر کنان : لعنت به من که دلبسته یه عوضی -خودخواه متا هد به دیگری شدم که تویی)

دختر لبخند زد -همانطور که از او دور می شد صدای غر غر هاش هم بلند تر می شد

ر: بگیر - در بیار اون روسری رو - صورتت گل انداخته
حالا که مامان نیست با کفش بیا بالا - جینت بهت میاد - تازست!؟ - به آیت زنگ بزن بگو رسیدی - هی . بهش بگو دیر میری خونه
دیرتر منتظر تلفن شبانه عاشقانت باشه
سونیا:چشم - امر دیگه ای نیست سرورم
ر: نه - گرسنه ای؟
سونیا: نیستم یه ساندویچ سگ پز سق زدم
cinema paradizo - ژوزپه تورناتوره
رضا اصرار داشت با هم ببینند - مهرداد بد قولی کرده بود - سهراب کلاس داشت . رفته بود - کتی خواهر رضا با مادر رفته بودند خرید
تقریبا از بین رفت لذت فیلم دیدن و بحث کردن دسته جمعی
دختر آرام خودش رو رسوند به اتاق با دیوارهای تیره آبی درباری -کتابخانه بزرگ - قفسه فیلم ها - تخت - میز تحریر -
. pc کناپه نرم و راحت و
ر: دراز بکش - با کفش نه! - آخ من اونجا می خوابم سونیا که تو با کفش پرت میشی روش - ول کن - کار همیشته - راحت باش

تیتراژ اول - سونیا خمیازه کشید - چشماش - خاک و قدمت خانه ها - سینما - پسرک - دیگه چیزی ندید

رضا: هی سونیا - ساعت هفت دیرت میشه
کدوم عوضیی موقع دیدن سینما پارادیزو می خوابه که تو خوابت برد-god

سونیا: هاه - آوچ خوابم برد- ساعت چنده(کش میاد) آخ چه فیلم مزخرف خسته کننده ای بود
ر:(مبهوت و خندان) هی به این می گی مزخرف - پاشو تا کتک نخوردی - می خوای ماشین و بذار اینجا - میرسونمت
فردا بیا ببرش
سونیا: نه - میتونم برم
ر: پاشو پرنسس خوابالو - مراقب باش - خونه رسیدی با کسی درگیر نشو - این کتابارو برات کنار گذاشتم بردار - رسیدی زنگ بزن

چشمهای پسر پر لذت بود

سونیا : باشه باشه باشه باشه - شب خوش -به کتی - مامان - امیر وبابا سلام برسون - تا بعد

یک شاهکار مسلم بود cinma paradizo هشت سال بعد به نظر دختر
...

Ss

Tuesday, June 13, 2006

فرار

عرق کرده بود . دویده بود .از پله ها امده بود.فکر کرد کار بهتریه...حوصله همسایه ای که ممکن بود تو آسانسور ببینه رو نداشت.شال سپید رو از سر جدا کرد
موهای بلندش تاب همیشگی نداشت .به ساعت نگاه کرد.هنوز فرصت داشت.دوش میگرفت.لباس نخ خنک می پوشید .چای درست می کرد تا اونها برسند
همینطور که تک-تک لباسهارو از تن تب دارش جدا می کرد اونها رو بی تفاوت به عقب می انداخت

یکهو ایستاد نور سمت چپ صورت مبهوتش رو روشن کرده بود.به پشت سر نگاه کرد بعد زیر لب گفت:( چه کاریه می کنی ...همه چیزو پرت می کنی به اطراف دو دقیقه بعد باید جمعشون کنی
باز با خودش گفت:اخ نه .ایندفعه عیبی نداره .دوش می گیرم بعد برشون می دارم)

به موهاش برس کشید.دوست نداشت وقتی خیس می شوند به هم تابیده شوند
بیرون آفتاب یک نفس می تابید
(چرا حالا رفته بود.!؟......خوب چون کسی خونه نیست این موقع )

او حتما با منشی دقیقش میون تلفن ها وکاغذ ها گم شده و پسر کوچولوشون هم الآن داره با مکعب های رنگیش خونه رویایی می سازه همراه با مربی زیبا روی مهد
یادش امد اولین روزی که دخترک مربی مهد رو دید از صورت کوچیک و متناسب و لبخند تمیزش حسابی خوشش امد.شیطون کوچولو هم با یک جهش بدن کوچکش رو چسبوند به بدن جوان دخترک
از اون به بعد دختر شد موضوع جذاب گفتگو بین او و پسر شیرین سه ساله.

پاش کف سرد حمام رو حس کرد. خنکی موذی از پاها گذشت.لبخند زد.نور تو آیینه حمام یه لحظه درخشید.
خیلی وقت بود که انگار واقعا به آیینه نگاه نمی کرد.گاهی فقط برای مرتب کردن موها..براق کردن لبها وتاکید خطوط چشمها
اما واقعا خودش رو نمی دید.زیباییش زمینی بود.اما خودش مدتها بود خبر نداشت ...دلرباست

مخصوصا آب رو گرم تر به روی بدن باز کرد.داشت خفه می شد.اما به لذت تهش می ارزید .اون وقت که یکهو با سردی مطلق آب بدنش رو غافلگیر می کرد
انطور که از خواب می پرید.نرمای حوله وبعد باز کردن در و حس کردن خنکی فضای خونه روی پوست مرطوب

نزدیک چهار بود.بازیگوش کوچولو الآن با پدرش میرسید
موها رو خیس رها کردو نخ سپید پوشید.لباسها رو از اطراف برداشت .چای درست کرد.اما بر خلاف زیبایی زمینیش انگار روی زمین قدم نمی گذاشت
چهارو سی دقیقه. صدای زنگ ورودی آپارتمان . بوسه . لبخند
با خودش گفت (فردا کمی زود تر می رم . صبح هوا خنک تره .ماشین هم نمی برم
Ss

Monday, June 12, 2006

"f" is correct!

صدای پیانو می امد. نه از خیلی دوراز چند اتاق دورتر.ر-فا-می-لا-دو-لا-دو-لا-ر-ر-سل-فا-می-لا-سل-می.اوچ خراب کردجای فا ..سل زد.اونم چیز ساده ای مثل این . حالا صدا مهیب شده بود .بلند و پر قدرت آرام راه افتاد.در نزد آرام در رو باز کرد.اسمش را
نبرد آرام در دیدرس نگاهش ایستاد
:-
تو چت شده!پیانو میزنی یا مشکلات بشری رو حل می کنی ! ازهر ده تا نت دوتاش اشتباست اونم تو اهنگهای ساده ای که شاگردات
برای دست گرمی می زنن !حالا هم که انگار موزیک حمله می زنی . چت شده هاه؟

صدا لحظه ای قطع شد.کلاویه ها نفس کشیدند...سر رابالا می گیرد اما هدف نگاهش او نیست با پیراهن لمه براق و صورت بدون رنگ
هدف انگار روشنایی براق پشت سر اوست.اینطور که نگاه می کند انگار شمشیر از رو کشیده
:_
چه توقعی داری؟! والس بزنم یا یه چیزی از اشتراوس!نکنه توقع یه چیز پر شور اراتیک داری؟هاه؟مردک با نگاهش از دیشب راحتم نمیگذاره. درست بر خلاف تو که انگار اون برخورد و نگاه مایه لذتت شده؟
:-
هرگز اراتیک نزدی!توقعی هم ندارم!اشتراوس و دیگران رو هم همیشه می زنی اما درست!نه اینطور!!اون مرد هم ظاهرا درک
!!! زیبایی شناسی و مکالمه دلنشین داره که تو نداری
دستها بالا رفت هر دو دست .انگار می خواست با شدت بر سر کلاویه های بینوا فرود بیاد...اما نیامد..در چند میلیمتری انها متوقف شدحالا نگاه می کرد...به خود او به پیراهن لمه براق وصورت بدون رنگ....نه به روشنی دزد پنجره پشت سر.نگاهش تیزبود..نه!وحشی بود.می گفت برو بیرون! اما نگفت-نگاه کرد
!زن پشت کرد.رفت به سمت در.آرام نه.سریع
! در را باز کرد آرام نه. عجول
!از راه رو رد شد آرام نه. ملتهب

صدای پیانو می امد نه از خیلی دور
نت ها درست بودند و موزیک فاخر بود
...
Ss

Saturday, January 14, 2006

Lady in red...

!اخ چطورمی تونی اینطور بی تفاوت باشی؟
!راحت لم بدی؟
لبخند بزنی؟
!چطور میتونی اینطور بی زحمت زیبا باشی؟

!راحت بیچاره می کنی؟
!با چشمای وحشی بدری چطور؟


من... جوابی نداشتم که بتونه راحتش کنم
...دروغ گفتم! جوابشو می دونم
.راحت و سر راست میدونم
...چرا باید بهش بگم
اینکه گاهی غریب میشم! که
سبک میشم! پاهام چند سانت اززمین بلند میشن
.این که می تونم راحت وحشی باشم
.لبخند بزنم
.نوازش کنم
.سازش کنم
.اروم باشم
.صدام رو پایین بیارم وسوسه کنم
.نیرنگ بزنم
!بیگناه باشم و اغواگر حتا
چطور بهش بگم که وحشت نکنه؟
چطور بگم که هیجانزده نشه؟
!چطور بگم که من یک فرشته ام
باور نکرد, چی؟
...بال هامو نشونش می دم

وای چه کیفی داره وقتی بفهمه من یک فرشته هستم
دیدن چشمهای ماتش چقدر میتونه دلپذیر باشه
وقتی بدونه; همه دلرباییها
لبخند ها
فریبها
بیچاره کردنها
مال منه
من که فرشته ام
"فرشته عذاب"
!از دوزخ امدم
...گرم بود اونجا
!دوزخ رو می گم
,اعتراض کردم
!رانده شدم
چطور بگم حالا اینجام تا ذره ذره اسیرش کنم
اخه فرشته های دوزخیه رانده شده هم, باید سرگرم بشن
..........................................................چ ط ور
ss

Wednesday, January 11, 2006

باد اوای غریب زنی را دزدید که می خواند: روزهای روشن خداحافظ

شیشه ای بود! نه شیشه بود!! نگاهش مستقیم بود
.مستقیم میبرید, رد میشد. انگار خوابیدم . خواب که نه! وهم. رنگ بود سایه روشن وسرکشی
خوابمو میگم. هیچی نمی دونم اما می دونم وقت تب; خوابها رنگی هستن. سایه روشن دارن و
سرکشن
! بعد انگار که افتاده باشم از بلندی, نیم خیز شدم, بیدار نه
, تنم داغ بود, عشق هم داغ
!عشق نبود اما
میلرزیدم, هوس هم میلرزونه
!هوس نبود اما
تشنه بودم, سرکشی تشنست
!سرکشی نبود
!خیال بود. کابوس نه
.خیال بود که خوابمو تکه تکه میکرد, تنمو داغ, لرزون وسرکش
.خیال یه ماه که دستم بهش رسیده بود. خیال رنگ بنفش زشت جعبه رنگم, که دیگه ازش بیزار نبودم
یهو افتادم از بلندی. پلکهام تنبلن به زور بازشون می کنم. بیدارم. پس چرا همه چیز رنگی و سایه روشن داره و سرکشه؟
. تب دارم
!خواب بی تقصیره
می شنوم خواب نیست
!میشنوم
:زنی اون دور میخونه
" روزهای روشن خدا حافظ"
....................................
ss.................................................................................

Monday, January 09, 2006

...

.بیرون یه مه گس لجباز همه جا رو پوشونده
.و انگار تب دارم! اما ماه نیست که وقت تب دستم بهش برسه
.میدونم که فردا اینجا نمینویسم نه اینکه نخوام, نمیشه
از اسمون چیزای نرم سفید تند تند می افتن و نا پدید میشن
از نزدیک که نگاهشون میکنی ستاره های چند پرن با شکلای براق متفاوت
!و هنوز بی تابم مثل خواب شب عید که پر از خیال بافیه , بیتابم
!اخه اولین شبیه که دارم میخزم بیرون از خودم به اینجا که نمیدونم مال کیه
دستم تو نوشتن فرز نیست, مثل مغزم, هی عقب میمونه
با جسمم یه چمدون هم حمل میکنم اخه روحم چاق شده
هزیون شبه وار پرسه میزنه
ss